chapter32

463 69 17
                                    

از دید آرابلا
از استرس لپمو از توی دهنم گاز گرفتم و لب بالاییمو جویدم.جو بین من و دو تا دختر روبروم خیلی بد و سنگین بود.
یکیشون چشمای مشکی و موهای قهوه داشت و جوری که از روی ناراحتی هر چند لحظه ی بار جا به جا میشد نشون می داد که دختر آروم و خجالتیه.
ولی اون یکی چشمای خاکستری سرد و وحشی داشت و موهای آبی کوتاهش باعث شده بودن صورتش کوچیک به نظر برسه.
اون بدون این که اینو مخفی کنه بهم زل زده بود و این به من حس خیلی بدی می داد.

_ میشه انقدر به خودت نپیچی؟

اون دختر مو آبی با ی لحن عصبی گفت.جوری که انگار حرکات من باعث آزار اون میشن.
انتظار این انتقاد خشن رو نداشتم و به همین خاطر هول شدم.

_ آممم..باشه..ببخشید!

و سعی کردم به صندلیم تکیه بدم و دیگه کاری نکنم که اون عصبانی بشه.

_ تو می تونستی از همون اول این حرفو بزنی تا کار به اینجا نکشه!

اون منظورشو خیلی شفاف بهم رسوند.
آره می تونستم و الان پشیمونم که چرا این مسخره بازیا رو شروع کردم.

_ بآتریس بس کن.

دختر چشم مشکی اینو با ی لحن خسته گفت.

_ من به خاطر ی بلوند هرزه مجبورم اینجا بشینم در حالی که کارای خیلی بهتری می تونستم انجام بدم!

_ مشکل شماها با بلوندا چیه؟

این حرفم باعث شد هر دوی اونا به من نگاه کنن.لحنم عصبی بود و اخم کرده بودم.
این از اولش تقصیر من نبود!
منظورم اینه همش تقصیر من نبود.

_ بلوندا هرزن.همشون!مخصوصا دخترا!

از این حرف خشنش لرزیدم و ی نگاه متعجب بهش انداختم.
از خاطراتی که تو چشماش مثل ی فیلم در حال عبور بودن و غم توی چشماش فهمیدم اینا همه به خاطر ی خاطره ی تلخن.
اومدن زین و سه تا پسر دیگه باعث شد بحث شروع نشدمون تموم بشه.
زین اومد و کنار من نشست و دستشو روی مبل پشتم گذاشت.
خوشحالم که مجبور نیستیم مثل دوست دختر،دوست پسرا رفتار کنیم.
چون من نه می خوام و نه تظاهر کننده ی خوبیم.

_ خوب ماشینا تو گاراژ همین بارن.ما...

پسر چشم آبی که زین توی شکمش زده بود و من فهمیده بودم اسمش آدامه اینو گفت و نقشه ای که تو دستش بود رو باز کرد.

_ اینجاییم

با دستش به ی نقطه روی نقشه اشاره کرد

_ ...و نقطه ی پایان مسابقه اینجاس!و همون طور که واضحه هر کی زودتر برسه برده!مسابقه تا نیم ساعت دیگه شروع میشه و تا اون موقع می تونید هر غلطی که خواستید بکنید.

زین سرشو تکون داد و من سنگینی نگاه یکی رو روی خودم حس کردم.سرمو بالا آوردم و با همون چشمای مشکی بی روح روبرو شدم.
نیشخند کوچیک گوشه ی لبش یرای من بس بود تا بلرزم و حس کنم حالت تهوع دارم.

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now