chapter24

402 63 3
                                    

قسمت بیست و چهارم
از دید آرابلا
چراغ های تزئینی رستوران،درخت های بید،کفش دوزک،خالکوبیه پسر توی رستوران،ماه نصفه،رنگ موهای دختربچه ای که داشت بستنی می خرید،
بشقاب رستوران،عصای مرد بستنی فروش،چشمای زین
خیلی سعی کردم آخری رو ننویسم ولی دستم بهم خیانت کرد.با آزردگی دفترمو بستم و پوفی کشیدم.
من از پونزده سالگی شروع کردم به نوشتن چیزایی که در طول روز به نظرم زیبا و چشم گیر میان و الان...ی دفتر پر شده!
این کار حس خوبی بهم میده و باعث میشه همیشه دنبال چیزای باشم که بهم حس خوبی میدن.
_ گردنم خیلی درد میکنه!
والری در حالی که داشت گردنشو ماساژ میداد وارد اتاق شد و خودشو روی تختش انداخت.
ما بعد از اینکه از با بچه ها خداحافظی کردیم اومدیم خونه ی والری اینا.خونه ی اونا خیلی راحته!
_ من شاید بتونم برات ی کاری بکنم.
اینو گفتم و به سمت تخت رفتم و بعد کنار والری نشستم.
والری بلند شد و نشست و ی اضطراب ساختگی رو توی چهرش به وجود آورد.
_ با من ملایم باش!
بهش چشم غره رفتم و به شوخی به دستش زدم.
_ خفه شو و برگرد!
والری چشماشو تو حدقه چرخوند و در حالی که می خندید پشتشو به من کرد.
آروم شروع کردم به ماساژ دادن گردنش.
_ امشب خوش گذشت.
والری درحالی که چشماشو بسته بود گفت.
_ آره ولی زنو ی عوضیه!
والری با دهن بسته خندید.
_ راستش خیلیا مث اون فکر می کنن.
اخم کردم و با عصبانیت گفتم
_ همه احمقن!
والری که لحن منو شنید به سمتم برگشت.
_ هی!عصبانی نشو!منم به نظرم فکرش احمقانس ولی بیش تر افراد تو رستوران یا باهاش مخالفن یا باهاش موافق نیستن!
از طرز انتخاب کلماتش تعجب کردم و ی ابرومو انداختم بالا!
_ ینی چی باهاش موافق نیستن؟
والری دوباره پشتشو به من کرد و من دوباره شرو کردم به ماساژ دادنش.
_ ینی باهاش موافق نیستن ولی مخالفتم نمی کنن!ی جورایی بی طرفن!
همی از سر فهمیدن کردم و سرمو از روی تاسف تکون دادم.
پدر من روی این مسئله خیلی حساسه که انسانیت ربطی به دین و نژاد نداره و منم ی جورایی همین عقید رو دارم.
_ اون داره روی لبه راه میره.
والری آروم اینو گفت.ی جوری که انگار این حرف دزدکی از بین تفکراتش بیرون پریده!
_ کی؟
_ آقای مالیک!
این ی جوریه که همه به اون میگن آقای مالیک ولی بازم باید به خودم یادآوری کنم که منم باید بهش همینو بگم.
شاید از این به بعد تو فکرامم بهتر باشه اونو به فامیلیش صدا بزنم.
_ چرا ی همچین چیزی می گی؟
با کنجکاوی پرسیدم.
_ تو خیلی گیجی!چه طور تا حالا نفهمیدی؟بیشتر آشپزا از اون متنفرن!بیشتری آشپزا دوست دارن سایوری سرآشپز بشه.
سایوری کمک سرآشپزه.اون میان سال و آسیاییه احتمالا چین یا ژاپن.
اون واقعا مهربونه!
_ اون آسیایی نیس؟
منظورم رو فهمید و جواب داد
_ چرا هس به همین خاطر بعضیا هم می خوان وینسنزو سرآشپز بشه.البته تعداد کمین!
_ مثل زنو؟
سرشو تکون داد
_ مثل زنو!
وینسنزو آتویل یکی از کسایبه که غذای اصلی رو می پزن.اون فرانسویه و اون هم میان ساله.
من نمی دونستم زین انقدر تحت فشاره.
والری راس میگه.من جدا گیجم!
صدای افتادن ی چیزی تو راه پله حرف هردومونو قطع کرد.
هر دومون با عجله بلند شدیم و به سمت ره پله رفتیم.راه پله با نور ماه تقریبا روشن بود!
آمارا تا مارو دید سری وسایلی که ریخته بود رو تو جعبشون ریخت و از رو زمین بلند شد.
طرز ایستادنش نشون می داد که راحت نیست.جوری رفتار می کرد که انگار وسط ی جنایت مچش رو گرفتیم.
_ سلام!
اون آروم اینو گفت.
_ سلام!چی کار داری می کنی؟
والری در حالی که ی اخم عمیق روی صورتش بود اینو گفت.اون برق غرور همیشگی چشماشو روشن کرد.
_ هیچی و این به تو ربطی نداره میلر!
و با قدم های بلند به سمت اتاقش رفت.
وقتی داخل شد من و والری چند دقیقه همونجوری وایسادیم تا این که والری در اتاقو بست و با عصبانیت به سمت تختش رفت.
_ اون خیلی مشکوکه!چه کاری داشت که امشب باهامون نیومد؟اون چی بود که تا ما رو دید هول شد و سری جعمش کرد؟
من همونطور که وایساده بودم سعی کردم والری رو آروم کنم.
_ شاید ی کار خصوصی داشته و اونم ی چیز خصوصی بوده!
والری با عصبانیت چشم غره رفت.
_ انقدر مثبت بین نباش!من شرط می بندم اون هر کاری که داره میکنه چیز خوبی نیس!!
و پتو رو روی خودش کشید.منم به سمت تخت رفتم و کنار والری دراز کشیدم.
فکرای تو سرم زیادن ولی زی..آقای مالیک از همه پررنگ تره!
اون شاید آدم مورد علاقه ی من نباشه ولی وضعیت فعلیش منصفانه نیست!
چشمامو بستم.صدای نفسای نامنظم والری نشون میده که بیداره و داره احتمالا به آمارا فکر می کنه و این که اون داره چه چیزی رو از ما مخفی می کنه.
و من به چیزای مختلف فکر می کردم:چراغ های تزئینی رستوران،درخت های ،خالکوبیه پسر توی رستوران،ماه نصفه،بشقاب رستوران،عصای مرد بستنی فروش شاید یکمیم به چشمای زین!
=======

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now