chapter2

783 91 5
                                    

تاکسی با صدای گوشخراشی که به خاطر کشیده شدن لاستیک چرخش روی آسفالت خشک بود به سرعت از من دور شد.هوا خیلی گرم نیست اما مدت طولانی بیرون بودن تو این هوا باعث شده کلافه شم.نگاهم رو از تاکسی گرفتم و به متل رو بروم خیره شدم و آدرسو دوباره چک کردم بعد از اینکه مطمئن شدم درسته ی لبخند از سر پیروزی زدم و کاغذ رو تو جیبم گذاشتم.قبل از این که چمدونامو بردارم و داخل برم ی نگاه جزئی به ساختمون انداختم.ساختمون متل،ساختمون کوچیک و جم و جوری بود و در مقایسه با ساختمون های تجاری بزرگ کنارش مثل ی وصله ی ناجور به نظر میرسید.معلوم بود ساختمون قدیمیه چون نماش ی کم از قیافه افتاده بود ولی کی اهمیت میده؟کلمه ی متل رو با حروف برجسته بالای ساختمون نوشته بودن.همین که در رو باز کردم صدای زنگ بالای در به صدا در اومد.حدود 10متر جلوتر ی میز بود که ظاهر خیلی خوبی داشت و به نظر گرون میومد.پشت میز رو دیوار پر از کلید بود که زیر نور زرد چراغ تزئینی بالاشون برق می زدن.به مردی که پشت میز نشسته بود دقت کردم و در کمال تعجب دیدم قیافش شباهت زیادی به پوآرو داره.همونجوری چاغ،تمیز و....کم مو!مرد که تا حالا سرش پائین بود و داشت تو دفترش ی چیزایی می نوشت،همونجوری گفت:
_اتاق می خواید؟
من دستپاچه شدم و جواب دادم:
_ااه..نه!..یعنی آره!!من دختر مک کوئینم.
مرد _اون طوری که بابام بهم گفت آقای کلر_سرشو باسرعت بالا آورد جوری که از مهره های گردنش ی صدایی اومد.
_جاش مک کوئین!؟(Josh McQueen)
سریع گفتم بله
اون چند لحظه به چشمام خیره شد بعد لبخندی زد و گفت:
حالش چطوره؟باباتو میگم.شنیدم خودشو بازنشسته کرده.بیا تو جلو در وای نسا.
من هم به خودم اومدم و دیدم هنوز دم درم پس چمدونامو برداشتم و به سمت میز رفتم.اون بلند شد و به سمت کلیدا رفت.با خوش رویی جواب دادم
_آره.آگوست پارسال فک کرد دیگه دقت و صبر قبل رو نداره پس مطبش رو فروخت و ساعت فروشی زد.
بابام دندون پزشک بود و پارسال به طرز ناگهانی مطبش رو فروخت ودنبال آرزوی بچگیش رفت.
آقای کلر به من نگاه کرد و گفت:
_آره یادمه از بچگی دیوونه بود.کی انقدر ساعت دوس داره؟بعد با خنده سرشو تکون داد.انگار داشت به خاطره های خنده داری فکر میکرد.ادامه داد
_یادمه هر وقت از مدرسه برمیگشتیم به مغازه ی ساعت فروشی الیواندر میرفت و با عشق به همه ی ساعت ها نگاه می کرد.
بعد برگشت و دوباره تو کلیدها دنبال کلید مورد نظرش گشت.
_اسمت چی بود؟
_بلا
ی لحظه سر جاش ایستاد و دوباره شروع به گشتن کرد انگار اصلا اتفاقی نیفتاده و فقط ی صدایی مثل هممم از خودش درآورد.ی دفعه با حالت پیروزی گفت آها که باعث شد سر جام بپرم.
_آها پیداش کردم.
بعد ی کلید بهم داد.حالا که از نزدیک تر شدم می تونم جزئیات صورتشو ببینم.چشماش سبز خیلی تیره و دماغش عقابیه،تفاوت های کوچیک دیگه ای هم با پوآرو داشت ولی خیلی به چشم نمیومدن مگر این که دقت میکردی.به چمدونام نگاه کرد و گفت:
_وایسا به یکی میگم اینارو برات بیاره و اتاقتو بهت نشون بده.
من سرمو تکون دادم ولی اون ندید چون سریع به اتاقی که 2متر بیشتر از سمت چپ میز فاصله نداشت رفت و 7،8 متر اون ورتر از میز ی راه پله ی مارپیچی بود.خدایا من از راه پله های مارپیچی متنفرم.همون لحظه ی پسر از تو همون اتاقی که آقای میلر داخلش شد،بیرون اومد.سرش پایین بود و زیر لب غرغر میکرد.رفت سمت چمدونم و برشون داشت و در همون حال ازم شماره ی اتاقمو پرسید.کلیدم رو از تو جیبم درآوردم.روشB27 حک شده بود.بهش نگاه کردم وگفتم:
در کمال تعجب دیدم بهم زل زده قیافمو درهم کردم و گفتم
B27_
اون هم سریع سرشو تکون داد.
اون ی نمونه ی جوون باباش بود فقط پوستش تیره تر بود و موهاش بور بود.با ملایمت گفت:
_دنبالم بیاید.
بعد از یکی دو دقیقه رسیدیم و اون چمدونام رو تو اتاقم گذاشت و وقتی که خواستم بهش انعام بدم با قیافه ای آزرده بهم نگاه کرد و قبول نکرد و رفت.من یکم احساس گناه کردم ولی وقتی به این موضوع فکر کردم که من کار اشتباهی نکردم،اون احساس از بین رفت.چمدونامو همونجا گذاشتم و خودمو رو تخت 2 نفره ی گوشه ی اتاق انداختم و چشامو بستم.در عین حال که خسته بودم خوابم نمی برد.ی عالمه فکر توی سرم بود که انگار همشون برای اینکه از صبح تا حالا بهشون اهمیت نداده بودم عصبانی بودم.ناخودآگاه صورت بابام اومد توی ذهنم و ی لبخند زدم.اون بهترین پدریه که هرکسی می تونه داشته باشه.خیلی کم پیش میاد که نبود مادرم رو حس کنم.شاید این به این خاطر باشه که هیچ وقت مادر داشتم.نمی دونم.احساس کردم حس ناامیدی و دلتنگی همه ی وجودمو پر کرد.ی آه کشیدم.ما توی سیدنی زندگی میکردیم.بابام همیشه اعتقاد داشت من خیلی به اون وابستم و همیشه نگران این موضوعه.بعضی وقتا فکر می کنم برای اینکه هم وظیفه ی پدری و هم وظیفه ی مادری برعهدشه خیلی مسئولیتشسنگینه و همش نگران منه.خوب اون ی جورایی منو مجبور کرد که برم.برای من ی کار اینجا پیدا کرد و ی بلیط هواپیما گرفت و از خونه انداختم بیرون!هنوزم وقتی به این کارش فکر می کنم عصبانی میشم.به پهلوم چرخیدم و چشمامو محکم روی هم فشار دادم.من الان ی دختر تنها وسط ونکوور ام _ی شهر تو کانادا_پس باید قوی باشم.

Hurricane{Z.M}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora