chapter 19

434 75 4
                                    

قسمت نوزدهم
از دید آرابلا
چشمام گشاد شدن.چه طور ممکنه؟منظورم اینه که اون ی سرآشپزه!و حس چشایی نداره؟نگاهشو ازم دزدید و صداشو صاف کرد و ادامه داد
_ امروز اونجا ی مهمونی به مناسبت سالگرد 100 سالگیه رستوران ترتیب دادن،تو با من به عنوان همراه میای و با دقت غذایی که بهت میگم رو تست می کنی. و بعد...
کمی مکث کرد
_...تو دو تا راه داری؛یا فردا با دستور پختش میای رستوران،یا دیگه نمیای!
چندلحظه بهش خیره شدم.و اگه نگاه میتونست کسی رو بکشه اون مطمئنا زنده نبود.با صدایی که به زور کنترلش می کردم تا بلند نشه پرسیدم:
_ چرا؟
اون با خونسری اعصاب خوردکنش جواب داد
_ چی چرا؟
صدام از خشم میلرزید
_ چی باعث میشه بگی "اگه دستور پختو پیدا نکردی دیگه نیا"؟
همونطور که داشت فرمونو می چرخوند و به روبروش نگاه می کرد گفت
_ قراره آخر این ماه به همه ی قرارداد ی ساله پیشنهاد داده بشه!...البته تقریبا همه!همه ی قراردادا تو کشوی منن و همشون امضا خوردن بجز مال تو!
اون داره طفره میره و من دارم از عصبانیت منفجر میشم.با لحنی خشن پرسیدم
_و چرا برای من امضا نخورده؟
_ چون تو به درد اونجا نمی خوری!
نمی تونه منظور اصلیشو بگه؟
_ منظورت چیه؟
_ تو بی تجربه و ناواردی!همه اونجا ی قابلیت خاص دارن بجز تو!
پشت چراغ قرمز موندیم.برگشت سمت من.
_ این تنها شانسته.قبول می کنی؟
این خیلی سخته که بخوام تو چشماش نگاه کنم.پس سرمو برگردوندم و خیلی سرد پرسیدم
_ چاره ی دیگه ای هم دارم؟
اون هنوز داشت با نگاهش،توی بدن من حفره به وجود میاورد.خیلی ساده جواب داد
_ نه!
وقتی چند تا ماشین پشت سرمون بوق زدن فهمیدم چراغ سبز شده.زین برگشت سمت فرمون و حرکت کرد و در همون حال گفت:
_ من الان ازت جوابی نمی خوام.تا فردا می تونی فکر کنی.
"""""""""
مسیر کوتاه بود.ما تقریبا 10 دقیقه ی بعد رسیدیم.10 دقیقه سکوت!من تمام این مدت از پنجره به بیرون زل زده بودم.حرفای زین برای من مثل ی سیلی بودن.من وضعیتمو می دونستم و حتی احتمال این رو هم می دادم که اخراج بشم ولی هر وقت این موضوع به ذهنم میومد،خودمو مشغول ی کاری می کردم و ی جورایی از این فکر فرار می کرد.
ولی تو همیشه نمی تونی فرار کنی!
من نمی خوام دستور پخت غذای بقیه رو بدزدم!ولی این شغل رو هم نمی تونم از دست بدم!من باید تصمیم بگیرم!وقتی ماشین ایستاد،متوجه شدم که رسیدیم.رستوران قوی سیاه از رستوران اسکارلت، کوچیک تره ولی زیباییش چشم گیره!
ی رستوران خیلی شیک و اشرافی که ظاهرش خبر از قیمت های بالای غذاش میده.دیوارهای رستوران شیشه ای بودن و توش معلوم بود.خیلی خلوت بود!زین پیاده شد و به سمت در من اومد تا در ماشینو برام باز کنه!؟چند ثانیه طول کشید تا من بفهمم چه خبره.من همراه اونم و اون باید به من احترامات اولیه رو بذاره.هاه!
این خیلی کلیشه ای و کنایه ایه!
از ماشین پاده شدم.ی پسر 17،18 ساله،با لباس قرمز دوید سمتمون تا ماشینو ی جای مناسب پارک کنه.وقتی اون پسرک رفت زین بازوشو به طرف من گرفت.
این مسخرس!
ی چشم غره رفتم و دستمو تو بازوش حلقه کردم.
_ وقتی وارد اون رستوران میشیم،عادی رفتار کن.نه به فردا فکر کن،نه به حرفای توماشین!فقط عادی رفتار کن و غذا رو با دقت بخور!
عادی رفتار کنم؟شوخی می کنه؟
میخواستم اعتراض کنم ولی دیر شده بود و ما توی رستوران بودیم!
ی مرد چاق مسن با موهای خاکستری و چشم های آبی به سمتمون اومد.
_ خوش آمدید.جا رزرو کرده بودید؟
زین ی پاک از جیبش در آورد و به اون مرد داد.
اون مرد بعد که ی نگاه سریع به نامه انداخت گفت
_ اوه آقای مالیک!خواهش می کنم دنبالم بیاید!
و بعد جلوی ما به راه افتاد و ما رو به طبقه ی بالا برد.
و فقط می تونم بگم واو!
طبقه ی دوم،واقعا زیباتر و شیک تر بود!وسط ی دایره ی بزرگ خالی،برای رقص بود و میزهای گرد،با رو میزی های زیبای طلایی دورش.همه چی برق می زد!
پولدارهای عوضی!
_ مالیک!مقثل همیشه سق وقت!
به سمت صدا برگشتیم!صاحب صدا،ی مرو حدودا 50 ساله،با کت و شلوار آراسته و صورت اصلاح کرده بود که چشمای ریز قهوه ایش آدمو یاد فندق مینداخت!و از لحجش معلوم بود که فرانسویه!زین با ی خنده ی مصنوعی جواب داد
_ سلام ژان!...
و بعدش شروع کردن به فرانسوی صحبت کردن.هر دو لبخند میزدن ولی کاملا معلوم بود که لبخنداشون مصنوعیه!و جو بینشون خیلی سنگین بود.
ژان با زین دست تکون داد و همون لحظه بود که تازه متوجه حضور من شد!و به فرانسوی رو به من ی چیزی گفت.
من با ی اخم ناشی از سر در گمی گفتم:
_ من فرانسوی بلد نیستم!
ژان لبخند زد
_ عذر می خوام خانوم جوان!افتقار آشنایی به چه کسی رو دارم؟
در جوابش لبخند زدم و گفتم
_ بلا هستم.بلا مک کوئین.
مرد فرانسوی بر خلاف انتظارم دستمو بالا آورد و بوسید!
_ از آشنایی با شما بسیار خوشبقتم!
مطمئنم قرمز شدم!
_ منم همینطور!
و بعد ما رو با بقیه ی مهمونا آشنا کرد.اینا خیلی رفتار همه رسمی و اشرافیه،به همین خاطر من سعی کردم همه چیز رو فراموش کنم و برای ی شبم که شده،فقط همرا زین تو این مراسم باشم!همه ی مهمونا بالای 45 سال بودن،به همین خاطر من و زین مثل ی وصله ی ناجور به نظر میرسیدیم!
من مؤدبانه به همه سلام می کردم.
ولی به نظر نمیومد که زین مشکلی با شرایط داشته باشه!اون با همه با خشرویی که ازش بعید بود برخورد می کرد.و حتی چند بار خندید!
نه ی خنده ی بلند و از ته دل بلکه کوتاه و بیش تر از روی ادب.هرچقدر که بخوام نمی تونم انکار کنم که اون لبخند واقعا زیبایی داره!جوری که زبون قرمزش پشت دندون_
همون موقع صدای پیانو توی رستوران پیچید!
که باعث شد یکم پریدم و وقتی یادم افتاد که داشتم به چی فکر می کردم،توی ذهنم به خودم ی سیلی زدم!
و همه،از جمله زوج تایلندیی که ما باهاشون در حال صحبت بودیم،به سمت جایگاه رقص رفتن.این خیلی خوبه که من مجبور نیستم برقصم!
چون من توی رقص اف0ت0ضا0حم!
داشتم به زوج هایی که در حال رقص بودن نگاه می کردم که زین اومد روبروم و دستشو برام دراز کرد.
مضطربانه خندیدم و موهامو پشت گوشم گذاشتم.
_ نه!نه!زین امکان نداره!من اصلا رقص بلد نیستم!!
و به چشماش نگاه کردم.کاری که تمام شب داشتم از انجامش خودداری می کردم!
_ بیا!من بهت یاد میدم!
و دستشو گرفتم!به همین راحتی!و دوباره همون گرمای لذت بخش تو وجودم رخنه کرد!حتی قوی تر!بر عکس چیزی که فکر می کردم،الکل باعث نشده بود اون حس ها تو من به وجود بیاد!بلکه باعث شده بود من نتونم کاملا این گرما رو حس کنم.
ولی الان هوشیار بودم و مطمئن بودم که این حس واقعیه!
وقتی به جایگاه رقص نگاه کردم لرزیدم!من مضطربم!خیلی زیاد!
آروم به سمت جایگاه رقص حرکت کردیم و من هر لحظه امکان داشت سکته کنم!آدمای مهمی اینجان!خیلی مهم!من آبروم میره و آینده ی شغلیم از اینیم که هست بدتر میشه!
کم کم دارم از ترس میلرزم!
روبروی هم قرار گرفتیم!
رگه های طلایی توی چشماش بازم خودنمایی می کردن!
دست داغشو پشت کمرم گذاشت!و دستای منو به طرف گردنش برد.
من توی چشماش کاملا گم شده بودم!
لایه های ظریف کاراملی،با خط های مواج طلایی چشماش جادویی بودن!
زیبایی محض!
دیگه مضطرب نبودم.
اصلا تو این دنیا نبودم.
برای اولین بار اضطراب باخت....به ی حس دیگه!ی حس خطرناک تر!حسی که اون موقع درکش نکردم ولی بعدها قدرتشو خیلی جاها بهم نشون داد!
.........
سلام!
بچه ها من واقعا متاسفم چون 14 چپتر یهو گذاشتم،چپتر 11 نصفه بود.ممنون از اون دوستی که متوجه شد.
بازم ببخشید

Hurricane{Z.M}Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ