chapter17

359 66 5
                                    

قسمت هفدهم
از دید آرابلا
کیف چرمیمو روی مبل انداختم و بلوز و شلوار جینمودرآوردم.حالا فقط لباس زیر بنفشم تنم بود.همونجوری خودمو روی تخت دونفره ی متل انداختم.

من از بچگی بدن سردی داشتم و تمایل شدیدی هم به بودن تو محیط های سرد داشتم.به همین خاطر سردی تخت باعث شد آه بکشم!

به پنکه ی سقفی که با صدا می چرخید خیره شدم.امروز،روز پرماجرایی بود!زین واقعا از قدرت حس چشاییه من حیرت زده شده بود!و من نمی تونم انکار کنم که حس لذت بخشی بود!ولی این خیلی برای من عادی بود!شاید همین تواناییم باعث شده بود که آشپزیو دوست داشته باشم!من همیشه آشپزی و طعم ها رو وسیع تر و رنگارنگ تر از هرکس دیگه ای میدیدم!

و همین باعث میشد خیلی وقت ها مسخره بشم!من دوران کودکیه شیرینی داشتم ولی از وقتی که به مدرسه رفتم متوجه تفاوتام شدم.جدا از تواناییم تو تشخیص طعم ها، من مثل ی تام بوی بودم!

خب هیچ زنی تو زندگیه من و پدرم نبود و همین باعث شده بود  من نتونم مثل ی دختر لباس بپوشم و رفتار کنم!

من تو دوران مدرسم هرگز  با کسی قرار نذاشتم چون همه فکر می کردن من لزم!
اون دوران من خیلی پرخاشگر بودم و وقتی پدرم علتش رو فهمید خیلی ناراحت شد.اون خودشو مقصر می دونست.چون فکر می کرد به من به اندازه ی کافی توجه نمی کنه!به همین خاطر ما ی تابستون به پاریس رفتیم و اون جا عمه ژزفم تونست یکمی بهم کمک کنه!اون الان ی بیوه ی حدودا 50 ساله با دو تا بچس.

ی دختر و ی پسر!دخترش همسن من و پسرش چند سالی از من بزرگ تره!اون واقعا بهم کمک کرد!البته من 10 ساله که ندیدمش و فقط گاهی اوقات به هم نامه میدیم!دخترش الان ی نقاش و پسرش ی مهندسه!اون واقعا به هر دو افتخار می کنه!و اوه پسرش!

من یادمه که اون زمان من واقعا روی اون کراش داشتم.اون جذاب،با اعتماد بنفس و مصر بود!و هرچیزی رو که می خواست بدست میاورد.
البته حسمون ی طرفه نبود و هر دو طرف از مصاحبت با هم لذت می بردیم حتی چند بار همدیگرو بوسیدیم!

ولی وقتی ما برگشتیم استرالیا رابطمون کم رنگ شد و از بین رفت.
از اون به بعد من با کسی قرار نذاشتم تا 20 سالگی! پیتر پسر همسایمون بود و از من دو سال بزرگ تر بود،پدرم هیچ وقت موافق اون رابطه نبود و حق داشت!ما دوستای دوران بچگی بودیم و بعد از اینکه همو توی ی کافی شاپ بعد از چندین سال دیدیم اون ازم درخواست کرد با هم بیرون بریم.اون آدم خوش گذرونی بود و مدام پارتی میرفت!

منم چند بار باهاش رفتم و تو همون پارتی ها بود که فهمیدم ما اصلا به درد هم نمی خوریم.اون خیلی اهل حرف زدن نبود و کارهای فیزیکی رو ترجیه می داد!چیزی که من آماده نبودم تا بهش بدم!اون واقعا ناراحت شد از اینکه من رابطموی تازه شکل گرفتمونو تموم کرد و آشوب به پاکرد ولی بعد از ی مدت دوباره برگشت ایتالیا و دیگه ازش خبری نشد!

پدر من خیلی سختگیره و به همین خاطر من رابطه های زیادی نداشتم.اون معتقد بود که هیچ کدوم از اون پسرا به درد من نمی خورن!و خب بازه حق داشت!ما به درد  هم نمی خوردیم.ولی اگه زین رو ببینه چی میگه؟
سریع سرمو تو بالشت فرو کردم و جیغ زدم.زین،زین،زین.اصلا از ذهنم بیرون نمیره.مدام  چشمای طلایی کاراملیش که با اون مژه های بلندش حتی زیباتر شدن تو ذهنم میاد.لعنت بهش!

اون خیلی..نمی دونم...خیلی....زینه!کلمه ای برای اون نمی تونم پیدا کنم.صحنه های اون شب مدام توی ذهنم تکرار میشن و منو گیج تر و کلافه تر میکنن!اون شب چی شد؟همه ی اون حسا به خاطر مشروبی بود که توی رگام جریان داشت؟

بدنم به طرز غیرقابل باوری دوباره اون حس آتشین رو میخواد!ولی ی صدایی توی ذهنم مدام درباره ی اون پسر مو مشکی بهم اختار میده!من به اون ی حس شدید دارم.نمی دونم چیه ولی می دونم که خطرناکه و غیرقابل انکار!

اون از طرف دیگه خیلی عادی رفتار میکنه!انگار اتفاقی نیفتاده!و این منو عصبانی می کنه!صدای زنگ گوشیم بلند شد.ی اس ام اس بود.
_ فردا بعد از ظهر ساعت 2 دم در متل باش.Z
وات د بلادی هل؟

این پیامک های کوتاهش هرسمو در میارن!
شاید نباید برم!ولی خودمم می دونستم که نمی تونم مقاومت کنم و منم دوست دارم که با اون پسر چشم کاراملی بیرون برم.

مسلما اگه می تونستم آینده رو پیش بینی کنم از اون پسر دوری میکردم و با اولین هواپیما برمیگشتم استرالیا ولی بعضی از اتفاقات مقدر شدن تا برات اتفاق بیفتن و توهم دربرابرشون نمی تونی مقاومت کنی و مثل ی ذره ی شن توی طوفان این اتفاقات، بی هدف و اراده، سرگردون خواهی بود!

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now