chapter22

366 67 4
                                    

قسمت بیست و دوم
از دید آرابلا
_ الو!
وقتی صدای پدرم رو از اون ور خط شنیدم،ناخودآگاه لبخند زدم!
_ سلام بابا!
اون ور خط ی صدای افتادن ی چیزی اومد.با نگرانی گفتم
_ بابا!خوبی؟
_ ببین کی بالاخره یادش افتاد از این مردپیر ی خبری بگیره!
چشمامو تو حدقه چرخوندم
_ بابا!من چند دفعه به موبایلت زنگ زدم ولی تو قطع کردی!
_ اوه!اون قرمزه برا قطع کردن بود؟
و هر دو خندیدیم.ی خنده ی از ته دل.
_ همه چی اونجا خوبه؟
لحنش جدی شده بود.
_ آره،همه چی خوبه!
لازم نیست به خاطر چیزای مسخره نگرانش کنم،لازمه؟
_ مطمئنی که هیچ چیز مسخره ای رو ازم قایم نمی کنی؟
باشه!من برای اون مثل ی کتاب بازم!
_ بابا!جدی میگم چیز مهمی نیست!فقط یکم طول میکشه تا به اوضاع جدید عادت کنم.
_ می دونی که اگه مشکلی داشتی می تونی رو من حساب کنی،نه؟
_ آره،می دونم..فقط..
_ فقط چی؟
حالا صداش نگران بود.
_ دلم برات تنگ شده!
آه کشید و می دونم کلافش کردم.نباید می گفتم.حالا اون احساس عذاب وجدان می کنه که چرا منو فرستاده اینجا!بحثو عوض کردم.
_ راستی!یکی از همکارام اینجا خیلی مهربونه و ما با هم دوست شدیم!اسمش والریه!تقریبا هم سن منه!
_ والری اسم دختره یا پسر؟
دوباره لحنش پر از شوخی شد.
_ بابا!
با اعتراض گفتم.
_ چیه؟
اونم با لحن خودم اینو گفت که باعث شد خندم بگیره!
_ دختره!
_ خوبه!با کسی آشنا نشدی؟
_ نه واقعا!
دیدم والری از رستوران بیرون اومد.
_ بابا من باید برم!
_ باشه!مراقب خودت باش و زودتر زنگ بزن!
خندیدم
_ باشه بابا و تو هم اون دکمه ی سبز رو فشار بده.
حالا صداهای خندمون با هم قاطی شده بود.
_ آرابلا!
اون تنها کسیه که اسم کاملم رو میگه!دلم برای این هم تنگ شده بود!
_ بله؟
_ دل منم برات تنگ شده!
صداش گرفته و خسته بود!بغضمو قورت دادم.
_ دوستت دارم!
_ منم دوستت دارم!
و قطع کردم.دلم می خواد گریه کنم ولی الان وقتش نیست.ی آه از ته دلم کشیدم و به سمت والری که داشت اطراف رو نگاه می کرد تا منو پیدا کنه رفتم.
_ هی!کجا بودی؟
وقتی منو دید با تعجب پرسید.
_ تو پارک!داشتم با بابام تلفنی حرف می زدم!
والری همونطور که داشت در ماشینش رو باز می کرد گفت
_ سوار شو!امشب قراره حسابی بهمون خوش بگذره!
با طعنه گفتم
_ والری!دفعه ی پیش که این حرفو زدی صبش تو ی ماشین با ی سردرد وحشتناک بیدار شدم!
والری خندید و شونشو بالا انداخت.
منو خندیدم و سوار شدم.
_ آخر هر ماه،وقتی حقوق می گیریم،با ی سری از آشپزا و گارسونای جوون رستوران می ریم ی رستوران!
_ فقط آشپزا و گارسونا؟
والری با تعجب بهم نگاه کرد.
_ آره دیگه!مگه کس دیگه ای هم هست؟
_ صندوق دارها،کمک سرآشپزا..سرآشپز؟
خندید.
_ نه!سرآشپز و کمکاش که اصلا!معمولا تو این دورهمی ها راجب اونا حرف می زنن!
این ینی آشپزا و گارسونا می خوان عقده ی ی ماهشون رو توی ی شب خالی کنن!
سرمو تکون دادم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.امشب صدای بابام خیلی خسته بود!حتما الان خیلی تنهاس.مطمئنم خیلی جلوی خودشو گرفته که بهم زنگ نزنه و به قول خودش مزاحم زندگیم نشه.ولی من اینو نمی خوام!سرمو به صندلیم تکیه دادم و چشمامو بستم.
واقعا دلم براش تنگ شده!
خنده هاش،شوخی هاش،مهربونی هاش،عصبانیت هاش،حساسیت هاش و حتی دعواهامون!
ما خیلی دعوا نمی کردیم ولی هر وقت دعوا می کردیم،اون کسی بود که کوتاه میومد.
من خیلی بچه ی خوبی نبودم!
دوباره ی آه کشیدم.
_ میشه بس کنی؟
چشمامو باز کردم و به والری نگاه کردم که ی ابوشو انداخته بود بالا.
_ چی رو بس کنم؟
با گیجی پرسیدم.
_ آه کشیدنو!...چیزی شده؟
_ نه!فقط...هنوز..به اینجا عادت نکردم!
والری از روی فهمیدم سرشو تکون داد.
_ نگران نباش!بالاخره عادت می کنی.
دوباره ی آه کشیدم!که باعث شد هر دومون بخندیم!
_ امشب _ به مغزم اشاره کرد _ خاموشش کن و فقط _ ضبط ماشینو روشن کرد و صدای آهنگو بلند کرد _ خوش باش!
تیکه ی آخر رو تقریبا داد زد.بعد شرو کرد به تکون دادن بدنش همراه با ریتم آهنگ.واقعا مسخره بود!
منم بدون توجه به مردمی که داشتن مثل دیوونه ها بهمون نگاه می کردن شرو کردم به خوندن با آهنگ و رقصیدن با ریتمش!
ما مثل دو تا زن دیوونه به نظر می رسیدیم ولی برای اولین بار...مهم نبود!
آهنگ You Da One از ریحانا شرو شد.والری داد زد:
_ من عاشق ریحانام!
و صداشو بلند تر کرد.
صداش کر کننده بود.
سرمو از پنجره بیرون بردم.باد شدید باعث می شد موهام دیوانه وار تکون بخورن.
روی پل بودیم و منظره ی زیر پل باور نکردنی بود!
چراغ های کوچیک،هر کدوم برای ی خونه.ولی اون موقع دلم میخواست فکر کنم اون چراغا هر کدوم نماد ی چیز خاصن!
هر کدون نماد ی حس خاص،که با هم ی منظره ی خاص رو می ساختن!
باورم نمی شه که من هرشب از اینجا می گذشتم و این زیبایی رو نمی دیدم!
_ بلا،سرتو بیار تو!
_ چرا؟این خیلی باحاله!
ماشین خیلی ناگهانی وایساد و من کنترلمو از دست دادم
و سرم خورد به کناره ی در!
سرمو گرفتم و به والری چشم غره رفتم.
_ چرا وایسادی؟
والری ضبط رو خاموش کرد و به بار روبرومون اشاره کرد.
_ رسیدیم!
حالا که ضبط خاموش شده،می تونم گزگز گوشمو حس کنم!
از ماشین خارج شدیم و به سمت رستوران رفتیم.رستوران خیلی شیک نبود ولی خودمونی بنظر میرسید.
خبری از بشقاب و لیوان های درخشان و شامپاینای گرون هم نبود.
_ والری..ما زود اومدیم؟
والری به اطرافش نگاه کرد و با بی خیالی گفت
_ نه!ااونا هم کم کم می رسن.بیا ی جا بشینیم.
و به سمت ی جای خالی رفتیم تا بشینیم.
همون لحظه ی صدای آشنا تو گوشم پیچید
_ چی میل دارید؟
و به پسر چشم آبی روبرومون خیره شدم.
_ نایل؟
ولی من کسی نبودم که اینو پرسید.
به سمت والری برگشتم که با چشمای گشاد به نایل خیره شده بود.
اونا همو میشناسن؟

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now