chapter18

385 69 8
                                    

قسمت هجدهم
از دید آرابلا
اضطراب!
کلمه ای ساده برای نشون دادن ی حس بزرگ!اضطراب مثل سرطان می مونه.ی روز سرزده وارد بدنت میشه و جزئی از وجودت میشه!خیلی ناگهانی،توی بدترین موقع گیرت می ندازه و عملیات شومش رو شروع می کنه!تاریک ترین افکارت رو زنده می کنه!افکاری که از وجودشون حتی باخبر هم نبودی!تصور کن!جلوی ی جمعیت عظیم ایستادی و همه با نگاه های قضاوت گرشون به تو خیره شدن!دست و پاهات شرو می کنن به لرزیدن!و صدات میلرزه،مردم ضعف تو رو میبینن!اونا قضاوتت می کنن!تو نمی تونی!تو ن.می.تو.نی!تو ضعیفی!و اینجاس که ی جنگ رو قبل از اینکه حتی شرو بشه ده_صفر به خودت باختی!اضطراب پیروزه!همیشه بوده و هست!و دوباره توی تاریک ترین اعماق وجودت قایم میشه و منتظر می مونه!آروم و بی صدا!!
####
_ حالا میتونی چشماتو باز کنی!
صدای والری تو گوشم پیچید و نیازی نبود تا دوباره بگه.چشمامو باز کردم و نتونستم خودمو تشخیص بدم!
آرایش،به صورتم رنگ پریدم،رنگ داده بود .خط چشم مشکی و سایه ی تیره باعث شده بود چشمام بزرگ تر به نظر برسن.رژ گونه و رژ لب قرمز هم باعث شده بود چهرم شاداب تر به نظر برسه.موهام هم به کمک اون ژل سفید حالت قشنگی پیدا کرده بود و لباس سفیدم هم خیلی ساده،سنگین و زیبا بود.
زیبا بودن،حس خوبی داره!
_ واو!
والری از عکس العملم خندش گرفت.
_ آره!واو!
دیشب قبل از اینکه بخوابم به والری درباره ی پیام زین گفتم و اون هم که ی فرصت برای فرار کردن از خونشون پیدا کرده بود،با خوشحالی امروز اول وقت اومد اینجا!
اون خیلی مهربونه.ما یک ماهم نیست که همو میشناسیم،ولی اون از هیچ کمکی دریغ نمی کنه!اون قلب واقعا بزرگی داره!و این چیزیه که باعث میشه بهش احترام بذارم!بعضی وقتا خودمو جای اون میذارم و میبینم که فقط والریه که می تونه والری باشه!
به والری از تو آیینه نگاه کردم.
_ والری!واقعا ممنونم!ما ی ماهم نیست که دوستیم و من حس می کنم بدون تو نمی تونم زندگی کنم!
والری سرخ شد.
_ هی!ساعت دو!الان پرنس چارمینگ میاد!زودتر آماده شو دختره ی خودشیرین!
و هر دو خندیدیم!صدای گوشیم خندمون رو قطع کرد.زین قرار بود وقتی که رسید تک زنگ بزنه!
با عجله به سمت کیف سفید کوچیکم رفتم و گوشیمو انداختم توش.همینجوری که به سمت در میرفتیم،والری گفت
_ مراقب باش مشروب زیاد نخوری،گوشیتو چک کن چون شاید بهت زنگ زدم
جدی تر ادامه داد
..اگه مشکلی پیش اومد،هر چی که بود،معطل نکن و بهم زنگ بزن!
تند تند سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و کفش پاشنه بلندمو پوشیدم.وقتی خواستم برگردم تا برم،والری گفت
_ موفق باشی!
ی لبخند از سر قدردانی بهش زدم و سرمو تکون دادم و به سمت طبقه ی پایین رفتم.آقای کلر مثل همیشه پشت میزش بود و صدای کفش های پاشنه بلندم باعث شد سرشو بالا بیاره و به من نگاه بکنه!به سمت میزش رفتم و باعجله گفتم
_من دارم میرم بیرون ولی دوستم توی اتاقمه!پس اگه کسی زنگ زد به اتاق وصل کنید.
والری گفت مامانش احتمالا زنگ میزنه تا باهاش صحبت کنه.
آقای کلر سرشو تکون داد.
_ پدرت می دونه داری میری سر قرار؟_date_
با عجله از خودم دفاع کردم.
_ اوه!نه!این ی قرار نیست!
آقای کلر ی ابروشو به شوخی بالا انداخت
_ هی!دختر!منم جوون بودم!پس لازم نیست بهم دروغ بگی!
_ نه!ای_
خندید و با بازیگوشی گفت
_ باشه!فهمیدم!قرار نیست.حالا برو چون به نظر اون پسر خوشتیپه داره خسته می شه!
مطمئنم قرمز شدم!دهنمو باز کردم تا تا خودم اعتراف کنم ولی بجاش ی خداحافظ سریع گفتم و به سمت در خروجی رفتم.
قبل از اینکه بیرون برم شنیدم که آقای کلر خندید و ی چیزی راجع به جوونا گفت.
وقتی در شیشه ای رو باز کردم،ماشین زین رو دیدم که یکم جلوتر پارک شده بود و حودش هم به ماشینش تکیه داده بود و داشت سیگار میکشید و باید بگم غیرقابل توصیف بود!کت و شلوار مشکیش انگار برای اون دوخته شده بود!بدن و شونه های کشیدش توی اون کت و شلوار به خوبی معلوم بودن.موهاشو مثل همیشه عقب برده بود ولی چند تا تار موش رو آزار گذاشته بود.من از سیگار متنفرم ولی سیگار کشیدن اونو چند برابر هات تر کرده بود.البته اگه ممکن بود.
به خودم اومدم و دیدم دارم مثل دیوونه ها به اون زل می زنم پس آب دهنم رو قورت دادم و به سمتش رفتم.اون تا وقتی که نزدیکش نشده بودم متوجه نشده بود ولی وقتی به ی متریش رسیدم متوجه من شد و به سرشو به سمتم چرخوند و برای چند لحظه بدون اینکه چیزی بگه فقط بهم خیره شد و قبل از اینکه بتونم احساساتشو از تو چشماش بخونم نگاهشو ازم گرفت و به سمت در ماشین رفت و درو برام باز کرد.
غیر منتظره!
با خجالت سرمو تکون دادم و توی ماشین نشستم.اونم سوار شد و بدون اینکه چیزی بگه ماشینو روشن کرد!داشتم به سکوت آزاردهنده ی بینمون فکر می کردم که زین گفت:
_ تا حالا رستوران قوی سیاه رفتی؟
گلومو صاف کردم.
_آآ..م نه راستش!
_ اونجا ی رستوران فرانسویه.سرآشپز و صاحبش ژان لوییه.خانواده ی اونا نسل در نسل مالک اون رستوران بودن!ی خانواده ی اصیل با ی عالمه طرز پخت اسرار آمیز!
من خیلی سعی کردم طرز پخت غذاهاشو بفهمم و موفق هم شدم تا چندتاشونو یاد بگیرم ولی فقط چند تا!
_ مگه چه اتفاقی افتاد؟
اون بعد از کمی مکث،به من نگاه کرد.توی چشمای کاراملیش پر از خاطرات دردناک بود.
_ حس چشاییمو از دست دادم!

Hurricane{Z.M}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora