chapter 23

459 72 9
                                    

قسمت بیست و سوم
از دید آرابلا
[ی صدای آشنا تو گوشم پیچید
_ چی میل دارید؟
و به پسر چشم آبی روبرومون خیره شدم.
_ نایل؟
ولی من کسی نبودم که اینو پرسید.
به سمت والری برگشتم که با چشمای گشاد به نایل خیره شده بود.
اونا همو میشناسن؟]
نایل هم به نظر نمی رسید که بدونه چه خبره و با تعجب به والری نگاه کرد.
_ آره،قبلا همدیگرو جایی دیدیم؟
والری ی چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت
_ نه!نه!فک نمی کنم!
نایل ی چند لحظه به والری نگاه کرد ولی بعد نگاهشو ازش گرفت و گفت
_ چی میل دارید؟
و وقتی به سمت من برگشت ی برقی از شناختن رو تو چشماش دیدم.منم برای اینکه نشون بدم میشناسمش ی لبخند زدم و گفتم
_ سلام!
اونم ی لبخند زد و به شوخی گفت
_ دنیای کوچیکیه،نیست؟
_ همینطوره!و بابت اون شب نمی دونم چجوری باید ازت تشکر کنم.
نایل ی لخند زد که همه ی دندون های سفیدش معلوم شدن.
_ نیازی به تشکر نیست.باید از این به بعد بیش تر مراقب باشی.
سرمو برای موافقت باهاش تکون دادم.
_ خب،حالا واقعا چی میل دارید؟
من به اطرافم نگاه کردم و گفتم
_ راستش ما منتظر دوستامونیم.اونا که اومدن سفارش می دیم.
نایل سرشد تکون داد و قبل از اینکه بره،دوباره به من لبخند زد که منم با ی لبخند جوابشو دادم.
همین که اون رفت والری که روبروی من نشسته بود،به سمتم خم شد و آروم گفت:
_ تو اونو میشناسی؟
منم به سمتش خم شدم و جواب دادم
_ آره،تو از کجا میشناسیش؟
والری رفت تو فکر و گفت
_ مطمئن نیستم این،همون نایلی باشه که من می شناختم!
اخم کردم
_ منظورت چیه؟
_ ما تو دوران دبیرستان هم کلاسی بودیم البته اگه این همون نایل باشه!و نایل هوران خجالتی ترین،درس خون ترین و دست و پا چلفتی ترین پسر مدرسمون بود!
من فقط چند دقیقه به صورت غرق در فکر والری نگاه کردم.
_ خب آدما عوض میشن!
این ی جورایی منو یاد دوران دبیرستان خودم میندازه.اگه یکی از همکلاسیای اون دورانم منو ببینه حتما همینقدر بنظرش غیرممکن میاد که منم بتونم لباسای دخترونه بپوشم و مثل دخترا رفتار کنم!
ولی واقعا عجیب نیست!
آدما اگه بخوان خیلی راحت عوض میشن!
والری همونطور آروم گفت
_ نمی دونم!
و به صندلیش تکیه داد.
همون موقع صدای زنگ بالای در توی فضای رستوران پیچید و باعث شد نگاه من و والری روی در متمرکز بشه!
اونا اومدن!
البته من بعضیاشونو نمی شناسم!باید اعتراف کنم من جز اون آدمایی نیستم که سریع می تونن سر صحبت رو باز کنن و با بقیه آشنا بشن!
من هنوز نصف کارکنای رستورانو نمی شناسم!و فقط قیافه هاشون برام آشناست!
اونا 7 نفر بودن.ملانی،مارتین،اون دو تا گارسونی که قبلا باهاشون حرف زده بودم و سه تا مرد دیگه.
یکیشون زنو سومره _xeno sommer_ اون جز کساییه که غذای اصلی رو میپزن.اون هیکل واقعا درشت و عضله ای داره با صورت استخونی و چشمای قهوه ای.
مردی که کنارش وایساده مایک هینگزه.اون ی گارسونه و باید اعتراف کنم خوش قیافه و مهربونه.من برخورد اون با مشتریا رو دیدم و باید بگم اون می دونه چی باید بگه.
کنار مایک،شان وایساده.اون همیشه لبخند میزنه!اون هم جز کساییه که دسر می پزن.من اونو با مایک زیاد دیدم.
_ چرا همگی با هم اومدن؟
من خیلی آروم از والری پرسیدم.
_ خونه ی بیشتریا نزدیک رستورانه به همین خاطر با ماشین نمیان پس مایک پیشنهاد داد با ون اون بیان.
سرمو تکون دادم و بلند شدیم تا اونا ما رو ببینن.ملانی اولین کسی بود که ما رو دید و برامون دست تکون داد و بقیه هم متوجهمون شدن و به این سمت اومدن.
مایک جلوتر از همه اومد و با لبخند درخشانش گفت
_ سلام خانوما!
و به هر دومون دست داد.
_ من نمی دونستم تو آشپزخونه هم خانومایی به این زیبایی هستن.
و به منو والری چشمک زد.
_ تموم شد؟
مارتین قیافشو ی جوری کرد و اینو پرسید و رفت و کنار والری نشست.
مایک ی نیشخند زد و گفت
_ امروز یکی اوقاتش خیلی تلخه!
مارتین چشم غره رفت و به صندلیش تکیه داد
_ و اون ی نفر مسلما تو نیستی هینگز!
ملانی رفت کنار مارتین نشست و گفت
_ بس کنید!تمام راه مث بچه ها در حال طعنه زدن به هم بودید.
مارتین ی ابروشو بالا انداخت و گفت
_ آقای مایکل هینگز بزرگ سرش شلوغ تر از این حرفا بود که بخواد به کسی طعنه بزنه!
مایک خواست جوابشو بده که شان روبه من گفت
_ شما باید آرابلا مک کوئین باشید.تو بخش دسر؟
سرمو تکون دادم و باهاش دست دادم.
_ و شما هم شان مندز هستید؟
شان سرشو تکون داد و بعد با همه به ترتیب آشنا شدم.
اسم اون دوتا گارسونی که اون روز دیدم سابریانا کارپنتر و والنتینا شرینگه.
اون دو تا به نظر به هم خیلی صمیمی میان و برخلاف چیزی که فکر می کردم،به نظر دوست داشتنی میان!
شان خیلی ساکته و تا وقتی باهاش صحبت نکنی چیزی نمی گه.لبخند همیشگیشم صورتشو زیباتر میکنه!
مایک هم خیلی شوخ طبعه و توی همین چند دقیقه جو رو خیلی بهتر کرده و خیلی پرانرژی به نظر میاد.مارتین واقعا از اون خوشش نمیاد اما جر و بحثاشون واقعا خنده داره!
و زنو سومر.اون بنظر از بقیه بزرگ تره و حدودا 30 سالس.من تا حالا زیاد اونو ندیدم و چیزی راجبش نمی دونم ولی بنظر آدم خوبی میاد.
بعد از چند دقیقه نایل نوشیدنی هایی رو که سفارش داده بودیم آورد.
و وقتی هیچ کس حواسش نبود بهم چشمک زد که باعث شد بهش لبخن بزنم.
_ خوشمزس!
ملانی وقتی نوشیدنی رو خورد،اینو گفت.
_ مطمئنم سرآشپز اخمومون نظر دیگه ای داشت اگه اینجا بود.
زنو اینو با طعنه گفت.
خب،شرو شد.
مایک صورتشو ی جوری کرد انگار میخواد بالا بیاره.
_ اینو کی درست کرده؟بکشیدش و بسوزونیدش!
مارتین نچ نچ کرد و سعی کرد لحجه ی زینو تقلید کنه
_ ی آشپز خوب هیچ وقت کسی رو نمی سوزونه!برشتش می کنه!
و همه شروع کردن به خندیدن.نمی تونم انکار کنم،اونا خیلی خوب اداشو در میارن!
_ مارتین کلی مکی!تو خیلی بلند نفس می کشی!تو اخراجی!
سابرینا اینو گفت و همه بلندتر خندیدن.
_ هی!سرآشپز عزیزمون بین گارسونا هم معروفه؟
والری بین خنده هاش پرسید.
والنتینا که سرخ شده بود جواب داد
_ صدای سرآشپز عزیزتون خیلی بلنده!
زنو ی کم از نوشیدنیش خورد و گفت
_ اون ی دورگه ی آشغاله!
زنو زیر لب اینو طوری گفت که همه بشنویم.ادامه داد
_ فری من نمی تونست ی سرآشپز سفید پوست پیدا کنه؟
_ این چه ربطی داره؟
برخلاف انتظار همه شان اینو گفت.شان اخم کرده بود و به زنو نگاه می کرد.
_ من نمی تونم از ی دورگه ی مسلمون دستور بگیرم.اونا حیوونن.
_ هی!هی!این خیلی احمقانس که به خاطر نژاد و مذهب کسی بهش بی احترامی کنی!
من اینو با عصبانیت گفتم.این احمقانس!
زنو ی ابروشو انداخت بالا و مایک گفت
_ من نظری راجب نژادش ندارم اما اون به من حس خوبی نمیده!
من هم ی ابرومو انداختم بالا و پرسیدم.
_ ینی چی؟
مایک لبشو با زبونش خیس کرد و گفت
_ اون خیلی عجیب ،مرموزه و سختگیره!از همه انتظارات زیادی داره و مدام همه رو تحقیر میکنه.اون آدم جالبی نیست!نگو که اینطور فکر نمی کنی!
و من فقط نگاش کردم ولی جوابو می دونستم.
نه،من اینطور فکر نمی کنم.
______
من چقد زود آپ می کنم0_0
از دوران خوشی لذت ببرید.
تو اون عکسه زنو،شان و مایک هستن.
زنو بالا سمت چپ
مایک بالا سمت راست
شان هم پایین

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now