chapter26

430 68 12
                                    

با خستگی خودمو روی صندلی چوبی و سخت رختکن انداختم.امروز افتضاح بود.تا حالا هیچ وقت انقدر مشتری نداشتیم.حتی ی لحظه هم بیکار نمی شدیم.انقدر کارا زیاد بود که زین و کمک سرآشپزا هم دیگه نظارت نمی کردن و غذا می پختن.
شونه هامو مالیدم و چشمامو بستم.
_ فردا رو باید مرخصی بگیرم.
ملانی در حالی که داشت دکمه ی پیرهنشو می بست اینو گفت.
_ خوش به حالت!
اون تا حالا مرخصی نگرفته و به احتمال زیاد با درخواستش موافقت میشه.
_ تو چرا مرخصی نمی گیری؟
_ من ی بار گرفتم.یادت رفته؟
برای اون پارتیه مسخره.واقعا پشیمونم که به حرف والری گوش کردم.
_ اوه!آره!
ملانی بهم ی لبخند خسته زد و کیفشو برداشت تا بره.قبل از اینکه بره با ی نیشخند گفت
_ امیدوارم فردا نبینمت.
بهش چشم غره رفتم ولی نتونستم لبخندمو مخفی کنم.
_ تا فردا!
برای اینکه حرسش بدم اینو گفتم و اون قبل از این که از در خارج بشه بهم زبون درازی کرد.
خندیدم و کیفمو برداشتم.
خدا کنه زین منصرف شه و قرار امشبو لغو کنه.با اینکه می دونم احتمالش خیلی کمه ولی واقعا امیدوارم.
آقای میلر و چند تا آشپز دیگه هنوز توی رستوران بودن.وقتی آقای میلر فهمید تنهایی دارم برمی گردم اصرار کرد ماشینشو ببرم.
خانواده ی میلر واقعا مهربونن!
ولی من قبول نکردم و گفتم تاکسی می گیرم.اون اولش ناراضی بنظر میومد ولی بعدش با اکراه قبول کرد.
از در چرخشیه رستوران گذشتم و به اطراف نگاه کردم.زین نگفت کجا منتظرم می مونه!
با سردرگمی به اطرافم نگاه کردم و وقتی دیدم به نتیجه ای نمی رسم گوشیمو درآوردم تا از زین بپرسم کجاس.
گوشیمو تو جیبم گذاشتم و با سمت پارک رفتم.اگر دم در رستوران منتظر می موندم و آقای میلر یا هر کسی از رستوران بیرون میومد حتما ازم می پرسید چرا نرفتم خونه پس عاقلانه تره تو پارک منتظرش بمونم.
ی ماشین کنارم نگه داشت و من به سمتش برگشتم.این ماشین زین نیست!
شیشه ی ماشین پایین اومد و من فردی که توش نشسته بود رو دیدم.با تعجب و بدون مقدمه پرسیدم
_ کاری داشتی؟
_ سوار شو!می رسونمت!
ی ابرومو بالا انداختم.
_ فکر نکنم مسیرامون یکی باشه!
_ تو هنوزم به خاطر حرفایی که اون شب تو رستوران زدم ازم عصبانیی؟
اخم کردم.اون دیوونس؟ی جوری داره حرف می زنه انگار تا قبل اون شب ما خیلی صمیمی بودیم و بعد اون شب من دوستیمو باهاش بهم زدم!!
_ زنو این اصلا مهم نیست که من چی فکر می کنم!ممنون به خاطر پیشنهادت ولی نه!
و دوباره شروع کردم به راه رفتن.وقتی صدای ماشینو شنیدم که به آرومی داره کنارم حرکت می کنه عصبی شدم.
این مرد مشکل داره!
حس کردم گوشیم تو جیبم ویبره رفت و ی پیامک از ی شماره ی ناشناس داشتم.
_ کوچه ی بغلی.
زین تنها کسیه که پیامکاش مثل تلگرافه.
_ هی!حداقل بگو کجا میری.شاید مسیرمون یکی باشه!
صداش ی حالت خاصیه.احتمالا مسته،شایدم مواد کشیده!
در هر حال به نظر خیلی هوشیار نمیاد!
اون در حالت عادی ی عوضیه و الان که مسته احتمالا عوضی تره!
_ بدو دختره ی لجباز!
کلماتو کشید و با حالت مسخره ای اینو گفت.
ی فکری به سرم زد!
به سمتش برگشتم
_ باشه!!فقط..
_ فقط چی؟
_ من دوستم تو کوچه بغلی منتظرمه!اینجا وایسا تا برم بهش بگم با تو بر می گردم!
زنو چند لحظه بهم خیره شد
_ باشه فقط زود باش!
نمی دونم چی کشیده ولی هر چی که بوده خیلی قوی بوده!اصلا به این فکر نکرد که می تونم به دوستم زنگ بزنم!!
سرمو تکون دادم و با عجله شروع کردم به راه رفتن.تقریبا می دویدم.زین احتمالا خیلی وقته که منتظره!
تا وارد کوچه شده SUV زین رو دیدم.با قدم های بلند به سمت ماشینش رفتم و نشستم توش.
_ ببخشید دیر شد!
قبل از اینکه چیزی بگه خودم اینو گفتم.سرشو تکون داد و ماشینو روشن کرد.
و وقتی از روبروی رستوران گذشتیم از پشت شیشه های مات ماشین،زنو رو دیدم که بیرون ماشینش وایساده و منتظره!
بیچاره زنو!!مثل اینکه باید تمام شبو منتظر بمونه!
متوجه شدم زین داره با اینگشتاش آروم ولی پشت سر هم به فرمون می زنه.وقتی به دستش نگاه کردم متوجه شدم دستش زخمیه!
مثل اینکه خیلی محکم به ی چیزی مشت زده باشه!
اخم کردم و به لبه ی لباسم نگاه کردم تا متوجه نگاه خیرم نشه.
زخماش تازه بودن! و بنظر عصبی میومد.
مثل اینکه من تنها کسی نیستم که روز بدی داشته.
در طول راه هیچ کدوممون،حرفی نزدیم و وقتی من مسیر آشنا رو دیدم نفسم حبس شد.
این لعنتی داره با من شوخی می کنه!
شوکه!
من واقعا شوکم!
_ ما اینجا چیکار می کنیم؟
صدام مثل ی زمزمه خارج شد ولی انقدر بلند بود که زین بشنوه.
_ نمی دونم!تو چی فک می کنی؟
اون بدون اینکه به سمت من برگرده و در حالی که داشت مستقیم به روبروش نگاه می کرد،با لحن سرد همیشگیش گفت.
نمی دونم چرا نمی تونم اینو هضم کنم!توی این کافه ی لعنتی تقریبا داشت به من تجاوز می شد و ما دوباره اینجاییم؟
_ این جز قرارمون نبود!
سعی می کردم آروم باشم ولی نمی شد.من اینجا احساس امنیت نمی کنم.
_ خب؟
زین بازم بدون توجه به من و درحالی که داشت می پیچید تو ی کوچه تا ماشینو پارک کنه، اینو گفت.
من می دونستم که زین ی عوضیه خودخواهه ولی این....خیلی بی رحمانس!حتی برای آدمی مثل اون!
_ من می خوام پیاده شم!
صدامو بالا بردم و حالا تازه داشتم اوضاع رو درک می کردم.
زین ماشین رو جلوی پارکینگ نگه داشت و کمربند ایمنیشو باز کرد و کاملا به سمت من برگشت.
اون اخم کرده بود و چشمای شکلاتیش عصبانی بودن.
_ اگه می خوای پیاده شی همین الان پیاده شو!ولی نه فردا و نه هیچ روز دیگه ای پاتو تو رستوران من نذار و از فردا دنبال ی شغل جدید بگرد و بذار از همین الان بهت بگم که شغل پیدا کردن اصلا کار آسونی برات نمی شه.هر جا که بری ی معرفی نامه از ی سرآشپز معتبر ازت می خوان و ازت می پرسن چرا اخراج شدی و تو چی می خوای بگی؟
صداش از همیشه کلفت تر شده بود و لحجش غلیط تر.توی چشمای تیرش هیچ نشونه ای از نرمی و مهربونی نبود و ی چیزی توی چشماش بهم اطمینان میداد که شوخی نمی کنه و حرفاش از روی عصبانیت نیستن.
_ حالا چی کار می کنی،پیاده میشی یا دهنتو می بندی و با من میای؟
قفل ماشینو باز کرد و به من نگاه کرد.چشماش هنوزم تاریک بودن.
با عصبانیت چشمامو ازش گرفتم و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
و بعد از چند دقیقه صدای روشن شدن موتور ماشین سکوتو شکست.
_______
سکوت بینمون انقدر غلیظ بود که اگه به هوا دست می زدم به دستم می چسبید.
خونم به جوش اومده بود و با ضربه های محکم میوه های روبروم رو خورد می کردم.
زین بزرگ ترین احمقیه که تا حالا تو زندگیم دیدم.
اون ی عوضیه قدرت طلب و خودخواهه!
دلم می خواد با دستای خودم خفش کنم!
از اولین روزی که دیدمش هیچی مث قبل نشد!
اتفاقایی برام افتاده که تو خوابمم نمی دمشون!!
و بدتر از همه اون شب لعنتیه که من نمی دونم توش چه اتفاقی افتاده!
لعنت بهت زین مالیک!
ل.ع.ن.ت بهت!!
_ بیا!
زین در حالی که با ی اخم غلیظ به سوپ روبروش نگاه می کرد،اینو گفت.
میوه ها رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم و به سمت زین رفتم.وقتی کنارش رسیدم،میوه ها رو روی میز کنارم گذاشتم.زین ی قاشق گرفت سمتم
_ بچش!
بدون اینکه بهش نگاه کنم قاشقو ازش گرفتم و از سوپ شیری رنگ جلوم خوردم.
_ مارچوبه و خامش کمه!
قسم می خورم اون به خاطر این که منو امتحان کنه بعضی از موادو کم می ریزه!
زین سرشو تکون داد و دوباره مشغول آماده کردن سوپش شد.
میوه ها رو به سمتش گرفتم.
_ میوه ها رو خورد کردم!
زین بازم بدون این که به من نگاه کنه سرشو تکون داد و گفت
_ بندازشون دور!
اگه نگاه می تونست کسی رو بکشه زین مرده بود!
_ چرا؟
صدام از خشم می لرزید.
_ من برای پختن سوپ خامه نیازی به میوه ندارم.
از بین دندونام گفتم
_ پس چرا گفتی خوردشون کنم؟
زین ایندفعه سرشو به سمت من برگردوند و گفت
_ تا ی وقت به سرت نزنه و منو بکشی!
از روی خشم ی نفس لرزون کشیدم و ی لبخند عصبی زدم.
_ منظورت چیه؟
اون به سمت گاز رفت و به میوه ها که کنار گاز بودن نگاهی انداخت.
_ اون جوری که تو داشتی با عصبانیت میوه ها رو خورد می کردی تعجب نمی کنم که نصفشون له شدن!
طفره!
زین عاشق طفره رفتنه!
_ به هر حال اگرم لازمشون داشتم،مطمئنا له شده نمی خواستمشون!!
_ تو مریضی!از این لذت می بری که بقیه رو در برابرت بی دفاع ببینی؟!فاک یو و رستوران لعنتیت!!از روزی که تو رو دیدم،هیچ وقت با من مث ی آدم رفتار نکردی!تو ی سرآشپز معروفی؟به عنم!!!!
کی اهمیت می ده وقتی رفتارت مث ی عوضیه؟!
تو بیشعورترین،احمق ترین،خودخواه ترین و مریض ترین آدمی هستی که دیدم!!
در حالی که من داشتم با عصبانیت داد می زدم،زین داشت با آرامش توی غذا ادویه میریخت.سعی کرد گاز رو روشن کنه ولی نتونست!احتمالا برق قطع شده!
چه بهتر!!
به سمتم برگشت و با ی حالت غیر قابل فهم بهم خیره شد و به سردی گفت
_ فکر می کنی من اهمیت می دم که تو و بقیه چی فکر می کنید؟نه!و من اشتباه می کردم که فکر می کردم تو می تونی تو رستوران بمونی!تو مثل ی دختر بچه رفتار می کنی و نه تجربه و نه استعداد آشپزی رو داری!تو از همین الان اخراجی!!
هر دو بهم خیره شده بودیم.من با عصبانیت و اون با ی حالت نامعلوم!
از کنارم رد شد و به سمت در رفت و قبل از اینکه بره بیرون گفت
_ جات بودم همین الان می رفتم!تا ی ساعت دیگه اینجا پر از آدمای عوضی تر از من می شه!
و رفت!زیر لب بهش فوش دادم و چند لحظه نفس عمیق کشیدم و دیتمو بردم توی موهام بعد وسایلمو جمع کردم و به سمت در خروجی رفتم.
بیش تر آدما مست بودن و در کل خیلی شلوغ نبود.بارونیمو روی سرم کشیدم و قدمامو تندتر کردم.
داشتم با عجله به سمت در خروجی می رفتم که یکی داد زد
_ پلیسا دارم میان!!فرار کنید!
و بعد همه جا همهمه و سلوغ شد.
سرمو با نگرانی چرخوندم تا آلفردو پیدا کنم ولی نبود.
لعنت به این!
اگه به زین نگم حتما گیر میفته!
با نگرانی لبمو جویدم و بعد با سرعت به سمت زیر زمین دویدم.

Hurricane{Z.M}Where stories live. Discover now