2

510 68 11
                                    

_لویی خواهش میکنم پسر اینقدر نازک نارنجی نباش.
_متی من تا الان باشما سه تا سیگار کشیدم فکر نمیکنی کافی باشه...اگه یکی از معلما مارو ببـ..."
همون موقع تامی که باعجله خودشو رسونده بود و نفس نفس میزد سر رسید
_اوه بچه ها....وای"
متی چشماشو چرخوند درحالی که یک پک دیگه به سیگارش میزد پرسید"چیشده تام؟؟؟"
تامی انگشت وسطشو به سمت دوتا پسر و هانا نشونه رفت و گفت"شما واقعا احمقین همین الان آقای تام نسو دیدم کـ.."

"شما پسرا اینجا چیکار....اوه خدای من "

واون موقع بود که چهار جفت چشم نگران به آقای تام نس خیره شدن و متی  زیر لب فحش فرستاد
و لویی از ترس زبونش بند اومده بود و هانا هم نگران و عصبی به آقای تام نس خیره شد
"شما پسرااینجا چه غلطی میکنید و اوه هانا جولیت من از تو انتظار اینو نداشتم"
وبعد از اون سرفه ای کرد و گفت"فورا اون آشغالا رو بندازین و همراه من بیاین"
و لویی همون موقع احساس کرد که توی دردسر بدی افتاده...
After noon..

جنا"اوه لویی من واقعا نمیدونستم که تو این کارو میکنی "

دیوید"همش تقصیر اون دوستای افتضاشه.."

جنا روشو به پسرش کرد که از بی حوصلگی سرشو روی دستاش گذاشته بود و با بی حالی با لبه ی لباسش ور میرفت
جنا با خستگی گفت"لویی.."

لویی سرشو بالا اوورد و منتظر موند

جنا"من میدونم که توی سن بلوغ قرار گرفتی ولی این کار اشتباه وبه سلامتی تو آسیب میرسونه"
دیوید"اوه تو درواقع دعواش نمیکنی داری نازش میکنی.!"

جنا چشماشو چرخوندو گفت"دیوید اون یه نوجوان ۱۷سالس."

لویی زیر لبش غر زد"۱۸"

جنا چشم غره ای رفت وگفت"نه لویی ۱۷."

وبعد ادامه داد"ومن نمیذارم پسر ۱۷سالم خودشو معتاد کنه."

دیوید "اوه آره البته...من مطمعنم که اون توی مدرسه همیشه این کارو میکرده."

لویی از خودش دفاع کرد"نه این طور نیست."

دیوید"اِ پس چه جوریاس؟؟"
لویی"همیشه نبوده.."

دیوید "البته که بوده من مطمعنم تو۵تا نخ کشیدی "

جنا جلوی دهنشو گرفت و هینی کشید"تو بیشتر از ۵تا کشیدی پسرم؟"

لویی از جاش بلند شد و گفت"نه این اشتباه من فقط دوتا یا سه تا کشیدم اونم امروز و خداحافظ"

جنا داد زد"لوییس تاملینسون دیگه فکر بیرون رفتن مبایل و لب تابتو از سرت بیرون کن.."
لوییم با صدای بلندی گفت"من دیگه ۱۸سالمه شما ها حق ندارید"

دیویدم صداشو بلند کرد"لوییس تاملینسون با مادرت درست صحبت کن"

فیزی"مامان..."

جنا سرشو گرفت و روی کاناپه پشت سرش ولو شد"متاسفم دخترم..دیگه تمومه لویی همین که گفتم.."
لویی سرشو به سمت خواهرش که همیشه با هم جنگ و دعوا دارن برگردوند
وبا عصبانیت از پله ها بالا رفت
فیزی هم پیش مادرش موند و پدرش غرق در افکارشو رها کرد.
...

لویی روی تختش نشسته بود و به رفتار های چند وقت اخیرش فکر کرد و این که مادر و پدرش تند رفتار کردن
لویی با عصبانیت کتابشو به گوشه ی اتاقش پرت کرد
و شقیقه هاشو فشار داد
Louis pov

هنوزم نمیفهمم این دیگه چه کوفتیه؟لعنتی من ۱۸سالمه ولی اونا هنوزم مثل بچه ها باهام رفتار میکنن این اتفاق باید تموم بشه چون من دیگه تحمل این رفتاراشونو ندارم که مثل بچه های ۸ساله باهام رفتار میکنن
حالام باید خودمو با این کتاب مسخره ی مدرسه ی کوفتی سرگرم کنم
توی همین فکرا بودم که برق خونه قطع شد
یه دفعه صدای افتادن یه چیز سنگینم به گوشم رسید
اه این سیستم مسخره ی برقم داره باهام شوخی میکنه
_لویی...
باعصبانیت چشمامو چرخوندم و چراغ قوه رو از زیر تخت کورماکورمال کشیدم بیرون
وبا زدن توی سرش روشنش کردم
زیر لب فاک فرستادم
و بیرون اتاقم رفتم
_لویی فکر میکنم چراغ قوه دست توعه..
داد زدم"بله مامان دست منه دارم میام.."

خواستم برم پایین از پله ها که دوباره صدای مادرم اومد"عزیزم من و پدرت یکی پیدا کردیم ولـ.."

_مامااااااان!!!

مامان دادزد"الان فیزی..."
مادرم با یه فانوس باطریه مصنوعی بالا اومد و گفت"پسرم میشه لطفا بری و به خواهرت این فانوسو بدی.."

ازشون دل پری داشتم برای همین با تمسخر گفتم"فیزی صداش از ته چاه میاد ؟؟"

مادرم پوفی کرد و گفت"نه اون حمومه باید با پدرت راجب سیم کشی خونه حرف بزنم فکر کنم دلیل رفتن برق این باشه.."

بدون این که چیزی بگم فانوسو با ناراحتی گرفتم و رامو به سمت حموم بقل اتاق فیزی تغییر دادم

"هی فیزی کوچولو برات قاقالیلی اووردم درو باز کن.."

فیزی اژ پشت در دادزد"کی به تو گفت برام چراغ بیاری در ضمن منو کوچولو صدا نزن..."

اروم لبمو از خنده گاز گرفتم و گفتم"فیزی کوچولو از چیزی ناراحت نباشه چون آقا گرگه منو فرستاده."
فیزی جیغی زد و درو نیمه باز گذاشت و سرش و موهای خیسشو بیرون ریخت
و فانوسو خواست ازم بگیره که دستمو عقب بردم"او او...کوچولو چرا موهات خیسه؟سرمانخوری یه موقع"

فیزی جیغ جیغ کرد"لویی آشغال بی خاصیت کون گنده اون چراغ لعنتیو بده به من...!!!"

داشتم از خنده میمردم و یه نیشخند گنده گوشه ی لبم نشوندم و گفتم"کوچولو ناراحت نبـ..."

"مامــــــان!!"

داد پدرم دراومد"لویی..."
چشمامو چرخوندم و فانوسو به فیزی دادم"اصلا لیاقت شوخی کردن نداری .!"

فیزی قبل از این که بره داخل گفت"برو گمشو کون گنده..."

منم مثل خودش گفتم"توهم همینطور کوچولو.."

جدیدا همه خیلی توی خانواده بی اعصاب شدن
قبلنا منو فیزی خیلی شوخی میکردیم و هیچ وقت چیزی از هم به دل نمیگرفتیم ولی الان فیزی خیلی بیحوصله تر شده بقیم خیلبی عجیب شدن
و من نمیدونم چرا...
___________________

اولین پارت رسمی:)
امید وارم خوشتون بیاد
پ ن"برای هموتونم آرزو میکنم هیچ وقت عاشق کسی  نشین که قلبتونو بشکنه"
:)

battle with devils(lord Edvard Stylse)larryWhere stories live. Discover now