8

344 50 11
                                    


دان لویی

بعد از خوردن صبحانه که جدا خوشمزه بود«منظورش دستپخت عموشه»
و جمع کردن و شستن ظرفا توی هال روبروی درویش نشستم روی کاناپه سرمه ای رنگ. وبا تعجب دور و برمو نگاه میکردم راستش حتی بعد اون روزی که اومدم خونه ی عمو درویش و دید سیری که از خونه زدم ولی بازم به نظرم خونه مخوف و حیرت انگیزه.
و درویشم توی یه دستش فنجون و توی اون یکی دستش کتاب بود و میخوند
و اون قدر محو شده بود که فکر کنم اگه بمبم میتکید متوجه نمیشد.!
هرچی که بود توی حال و هوای خودم بودم که صدای درویشو شنیدم"لویی؟"

سرمو بالا اووردم و بهش نگاه کردم.
درویش عینک مطالعشو کنار گذاشت و کتابو بست و یکی از پاهاشو روی اون یکی پاش انداخت و بهم نگاه کرد.

د"لویی حالا که صبحونه خوردیم و استراحت کردیم میخوای که کمی حرف بزنیم؟"

با تعجب بهش چشم دوختم وگفتم"راجب چی حرف بزنیم درویش؟"

د"میدونی لویی تو شاید بتونی به بقیه دروغ بگی یا چاخان کنی ولی متاسفانه به من نمیتونی.من در هر صورت میفهمم."

باتعجب ابرو هامو بالا بردم و گفتم"منظورت چیه من چه دروغی گفتم!؟؟؟"

درویش نیشخندی زد و گفت"شاید بهتر باشه با امروز صبح شروع کنیم تو دیشب کابوس خیلی بدی دیدی درست میگم؟"

ابروهامو بالا انداختم و گفتم"یعنی....میتونی....میتونی خواب هامو ببینی چتور ممکنه؟"

درویش شونه هاشو بالا انداخت و گفت "شاید چیزای بیشتری هم ببینم لویی.."
باتعجب گفتم"اما این چطور ممکنه ت...ت..توباید بهم بگی.!"

قیافه ی درویش جدی شد و اخمی کوچیک روی پیشونیش نشست و فنجون توی دستشو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد
و روبهم کرد وگفت"لویی دنبالم بیا."
با بهت از جام بلند شدم و دنبال درویش رفتم که از پله ها بالا رفت و وارد اتاق مطالعش شد بعد من خواستم دنبالش برم داخل اتاق که..
"صبر کن لویی....!"

ومن توی همون حال موندم،و خواستم چیزی بگم که درویش چیزیو زیر لبش زمزمه کرد و من بازم توی همون حالت مونده بودم.

بالاخره صبرم سر اومد و گفتم"آم...درویش؟"

درویش چشماشو باز کرد و با نگاه عجیبی بهم خیره شد.جوری که کم کم ترسیدم و گفتم"درویش...چیزی شده؟"

درویش سرشو تکون داد و گفت"نه..بیا تو."
البته درویش اونقدر آروم و با صدای گرفته ای اینو گفت که به زور شنیدم.
وارد اتاق شدم و به محتویات داخلش خیریه شدم ولی احساس کردم سرم کمی تیر کشید و با دستم سرمو گرفتم.

اینجا به نظر نمیومد زیاد عجیب باشه البته من دارم اینجارو با بقیه ی خونه مقایسه میکنم اینجا تقریبا نرمال بود ولی خب رفتار درویش یه مقدار عجیب بود

اون الان روبه یه میز گوشه ی اتاق بود و دوتا دستاشو به حالت ستون روی میز گذاشته بود
یه دفعه برگشت سمتم وگفت"لویی من باید درونتو ببینم!"

بااین حرفش یخ کردم وگفتم"چی داری میگی درویش دیوونه شدی میخوای چیکار کنی؟"

درویش نزدیکم اومد وگفت"من باید درونتو ببینم میدونم که گیج شدی....متاسفم ولی ببین من باید اول از همه یه چیزی رو بهت بگم."

کم کم داشتم میترسیدم و همون طور که عقب عقب میرفتم گفتم"چـ..ی...چی داری میگی؟تو دیوونه شدی؟."

درویش باحالت سردی گفت"من یه جادوگرم لویی."

___________________________

ِ
خلاصه این که از مدرسه متنفرممممممم

شما چتورید خوبید روزا چتورز میذگره😁😁😁😜

شما هوس کردید امروزو بپیچونید ولی ننتون مثل پتک زد تو سرتون گفت باید برید؟؟؟عب نداره باو
از فردا(پنجشنبه)تعطیلیم دوروز رلکس کنیم

ساری اگه کم بود دفعه ی بعد زیاد میذارم*-*

battle with devils(lord Edvard Stylse)larryWhere stories live. Discover now