3

402 60 15
                                    

تو اتاقم نشسته بودم و به خودم و سرنوشتم فکر میکردم و به این که چه اتفاقی داره توی زندگیم میوفته‌ ومن خیلی کنجکاوم که بدونم
نگاهی توی آینه اتاق به خودم انداختم و بیرون رفتم و کولمو روی دوشم جابه جا کردم داشتم به مدرسه
وبچه ها و آقای تام نسو اتفاقای دیروز فکر میکردم که صدایی خفیف از داخل آشپزخونه شنیدم
او..ون مامانه
آروم آروم نزدیک در آشپزخونه شدم و صدای مامان و شنیدم که با تلفن صحبت میکرد"من متوجم...دِی(مخفف اسم دیوید)آره...دوباره شروع نکن...دیشب راجبش باهم حرف زدیم...آره البته که مااین کارو به خاطر اون میکنیم ولی دیوید....اه منظورم اینه که شاید بهتره که کمک بخوایم از....داد نزن..من فقط پیشنهاد دادم..."

صدایی از طبقه ی بالا اومد و من دیدم که فیزی داشت باخودش آهنگ میخوند و پایین میومد
وقتو تلف نکردم و با خونسردی وارد آشپزخونه شدم
"هی مام..."

مامان به محض این که دید من داخل آشپزخونه شدم تو تلفن گفت"باشه..ما بعدا راجبش بیشتر حرف میزنیم...فعلا"

مامان آهی کشید و با دستاش سرشو گرفت
همون طور که برای خودم سوسیس داخل ظرفم میریختم زیر چشمی به مامان نگاه کردم
و گفتم"آم...مامان حالت خوبه.؟؟."

مامان حواسشو بهم جلب کرد"آره عزیزم همه چی مرتبه من فقط دیشب یه ذره با پدرت بحثم شد"

بعد نگاه به ظرفم کرد و گفت"بیشتر تخم مرغ بزار برات مقویه"
بعد ظرف تخم مرغارو به طرفم هل داد
همون طور که چند لایه تخم مرغ آبپز شده برای خودم توی ظرف میزاشتم و فیزی داخل آشپزخونه شد
"سلام مامان.."
بعد چشمش به من افتاد
ولی آروم لب زد"سلام لویی.."
ابرومو بالا انداختم و گفتم"فکر کردم میخوای چیزه دیگه ای به جز لویی صدام کنی آخه میدونی دیشب داشتی حلق خودتو با اون لقبی که به من میدادی پاره میکردی!"

فیزی در کمال تعجب شونه هاشو بالا انداخت و گفت"تقصیر خودته قبلا هم گفتم که اون گندس و این که لقبت اینه تقصیر من نیست به هرحال اگه خیلی ناراحتی میخوای همون طوری صدات کنم"

لبخند پر شیطنتی زدم و گفتم"کوچولو"

فیزی خیلی غیر منتظره تر منو نادیده گرفت و سر میز نشست و مشغول خوردن شد
همون طور که نیشخند داشتم همون طور هم یه سرعت محو شد و چشام چهار تا شد
خب راستش انتظار نداشتم
گفتم الان زمین و زمانو با جیغاش بهم میدوزه
فیزی ریلکس در حال و هوای خودش بود و به شدت توی فکر بود

لقممو قورت دادم و اول با تعجب به مامان که ۱۰دقیقه بود با نونش ور میرفت نگاه کردم بعدشم با تعجب تر به فیزی که اخمی لای پیشونیش بود
روبه مامان و فیزی گفتم"همه چی مرتبه؟چرا شما ها اینقدر ساکتین؟"

بعد ادامه دادم"ببینم فیزی اون مریضیه خاصو گرفتی؟..اسمش چی بود..پر.."

مامان با تحکم گفت"لویی.."
و فیزی نفس صداداری کشید و چشم غره رفتو گفت"نخیر من حالم خوبه"

battle with devils(lord Edvard Stylse)larryWhere stories live. Discover now