7

298 52 14
                                    

Don loui

وارد طبقه ی بالا شدم و دور و اطرافمو نگاه کردم٬اینجا جدا عجیب و غریبه
همه چیزش عجیبه باتعجب به شمشیر ها و عتیقه های آویزون شده به دیوار نگاه کردم ، روبه روی دیوار وایستادم وبه یکی از گرز های آهنی گنده نگاه کردم اونا جدا که جالبن گرزی که روی دیوار بود یک دسته ی طلایی داشت و
تیغ تیغ هاش نقره ای براق بودن اما قسمتی از گرز ترک خورده بود انگاه به یک جسم خیلی سنگین و محکم برخورد کرده بود.
به سقف نگاه کردم اینجا منو یاد یکی از موزه های شهرمون میندازه اونجا هم پر از عتیقه جات و‌وسایل جالب و وسوسه انگیزه تا بهشون دست بزنی
همون طور که راه میرفتم به یک شمشیر دیگه نگاه کردم
درواقع دوتا شمشیر بود هردو به نظر محکم میومدن وسبک من نمیدونم درویش برای چی اینارو توی خونش نگه میداره؟
به چه دردش میخورن؟
یعنی برای خوشگلی اینارو‌ روی دیوار های خونش نصب میکنه؟
محو یک گلدون شیشه ای شده بودم که روش شکل های عجق وجق داشت و کمی هم بهش دست زدم اون واقعا جالب بود فکر کنم یکی برای عمو درویش از چین سوغاتی اوورده.

"بهت گفتم مستقیم برو توی اتاقت نه این که از فوضولی وسایل منو انگولک کنی.."

سریع صاف شدم وبا ترس برگشتم سمت عمو درویش
"آعـ..عمو درویـ..."

اخم کرد و حرفمو قطع کرد"درویش خالی."

آب دهنمو قورت دادم وگفتم"آه بله درویش...منظورم اینه که...میخواستم یکم...آم یعنی میخواستم بگم راستش یادم رفت کدوم اتاقو گفتی فکر میکنم که یادم رفت برای همینم ام..."

"برای همینم داشتی توی وسایل منو دنبال اتاقت میگشتی.!"

چشماشو چرخوند و لبخند ریزی زد و لب زد"مثل پدرشه"

چشمامو درست کردم و گفتم"ببخشید چیزی گفتی درویش؟"

درویش گفت"نه لویی چیزی نگفتم بیا تا اتاقت رو نشون بدم و دیگه لطفا با اجازه گرفتن فوضولی کن باشه؟"

پشت گردنمو خاروندم و گفتم"باشه درویش."

درویش گفت که دنبالش برم همون طور که سوت میزد و صداش توی خونه ی تاریک اکو میشد راه رو رو طی میکرد تا به یک اتاق رسید که در چوبی قهوه ای تیره داشت و درشو باز کرد
درویش"خوب لویی اینجا اتاق توعه میدونی من زیاد وقت نداشتم تا برات اتاق انتخاب کنم ولی چیزی که به نظرم خوب اومد رو بهت دارم نشون میدم ولی اگه احساس کردی که از اتاقت خوشت نمیاد میتونی بری و توی اتاقا یکی رو انتخاب کنی یا اینکـ.."

سریع حرفشو قطع کردم وگفتم"اوه نه واقعا میگم اینجا خوبه همین که یک جا هست که دنجِ کافیه ممنون عمو...یعنی درویش"

وبعد لبخند دندون نمایی زدم و درویش سرشو تکون داد و داخل اتاقم شد و سمت پنجره رفت و پرده ی آبی و مشکیو کنار زد تا نور قرص ماه روی کفه ی چوبی اتاق بیوفته و بعد برگشت و از اتاق بیرون رفت
آهی کشیدم و کولمو روی تخت پرت کردم و روش نشستم و روی روکشش دست کشیدم
دوباره درویش داخل اتاق شد و و گفت"راستی لویی اگه خواستی چیزی بخوری یا مثلا کاری داشتی بیا توی اتاقم"

battle with devils(lord Edvard Stylse)larryWhere stories live. Discover now