احتمال میدم که یادتون رفته باشه پس برین قسمت های قبلو یه مرور کنین:)
______________
Louis pov
پدر توی چشمام نگاه کرد و گفت"لویی همین الان برو طبقه ی بالا و ساک کوچیکی از وسایلت جمع کن سعی کن زیاد نباشه ولی به اندازه باشه یه سری خرت وپرت مثل لباس گرم و چند تا زیر پوش و یا چمیدونم هرچی که فکر میکنی لازمت میشه توی چند روز."
چند پار پلک زدم و توی این فکر بودم که برای چی باید وسایلمو جمع کنم،بعد پدرم منو تکون داد و گفت"زود باش پسر!"
سرمو تند تند تکون دادم و به حرف پدر گوش دادم و داشتم باپاهای لرزون از پله ها بالا میرفتم که پدر گفت"لویی فقط راه خودتو برو وارد هیچکدوم از اتاق ها نشو...شنیدی چی گفتم لویی؟"
مثل جت برگشتم سمت پدر و با تته پته گفتم"ب...برای چی...ن..باید.."
پر حرفمو قطع کرد وگفت"فقط کاریو که گفتم بکن لویی"
دوباره سمت پله ها برگشتم و بالا رفتم و بدون توجه به اطرافم سمت اتاقم رفتم و با لرز و ترس هر چی دم دستم بود رو توی یکی از کوله هام ریختم و سریع از اتاق بیرون اومدم در حین این که داشتم از راه رو رد میشدم احساس کردم که کسی داره منو نگاه میکنه ولی هرچی دور و اطرافمو نگاه کردم کسیو ندیدم پس به راهم ادامه دادم.
نزدیک بود از لرزش پام از پله ها بخورم زمین ولی خودمو کنترل کردم و سریع پیش پدرم برگشتم.
پدر دستاشو ستون کرده بود و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و خیلی عمیق توفکر بود
از خودم صدای اهمی دراووردم تا متوجه حضورم بشه پدر روشو سمت من گرفت و گفت"پسرم من دارم تورو میفرستم پیش یکی از فامیل ها.»چشام سریع صورت پدرمو نشونه گرفت وگفتم"چی؟؟چ..چرا پدر چرا میخوای من برم چرا باید برم..پدر من باید بفهمم موضوع چیه وچـ."
پدرسریع حرفمو قطع کرد وگفت"لازم نیست فعلا چیزی بدونی پسرم وفقط باید به حرف من گوش کنی باشه؟"
بغض کرده بودم وسرمو پایین انداختم و گفتم"چه بلـ..لایی سرمادر و..فیزی اومده ؟»
پدر کلافه هوفی کرد وگفت"فعلا چیزی مشخص نیست لویی ولی مطمعنن اتفاق زیاد خوشایندی براشون نیوفتاده وتو چتور میتونی توی این موقعیت گریه و زاری کنی توباید کمک حال من باشی و مثل یک مرد با اتفاقا مقابله کنی نه این که مثل دخترا گریه زاری کنی..میفهمی؟"
سرمآ بالا اووردم ولی نتونستم جلوی قطره اشکی که از چشمم چکیدو بگیرم و اون قطره ی اشک روی گونه هام سر خورد ولی سریع پاکش کردم و دماغمو بالا کشیدم.
یک دفعه صدایی از طبقه ی بالا اومد و من لرزیدم وپدر سریع دستمو کشید و از خونه بیرون برد همون موقع یک ماشین جلوی در خونه متوقف شد،من نفهمیدم پدر کی به تاکسی تلفن کرد؟
پدر قبل از این که بخواد منو سوار کنه برم گردوند و صورتمو قاب گرفت این کار برای پدری که همیشه خیلی غده خیلی عجیب بود ولی اون این کارو کرد
پدر بهم لبخندی زد و گفت"هر اتفاقیم بیفته،لویی....توباید زنده بمونی...قول بده که مثل یک مرد بزرگ بشی و برای به دست اووردن هدف هات بجنگی و هیچوقت تسلیم نشی...باشه پسرم؟"
شروع کردم به هق هق و پدر اخم کرد وگفت"چرا گریه میکنی ها؟"
همون طور که توی چشمای آبی پدرم زل زده بودم که رنگ چشمای خودم بود گفتم"پدر...منم میخوام بجنگم...ما یک خانواده ایم توهمیشه اینو میگفتی ومن میخوام با شما باشم من نمیدونم موضوع دقیقا چیه ولی نمیخوام که شماهارو تنها بزارم پدر ما یک خانواده ایم و باید در تمام شرایط هوای همدیگرو داشته باشیم تو یه زمانی اینو به من میگفتی.!"
توی چشمای پدرم حلقه زدن اشکو دیدم ولبخند پدرانه ای به من زد و گفت
"پسرم بعضی وقتا آدما تحت شرایط خاص مجبورند که برای نجات عزیزانشون حرف وها و شخصیتی که برای طرف مقابلشونه رو بشکنن تا بقیه رو نجات بدن پس منم برای نجات خانوادم تن به هرکاری میدم و تو باید یادت بمونه که باید از خانوادت محافظت کنی ترس هاتو له کنی تا بتونی به جلو حرکت کنی پس نباید از من که سرپرست یک خانوادم انتظار های بیخودی داشته باشی پس حالا برو و زنده بمون."
ومنو هل داد توی ماشین قبل از این که درو ببنده روبه من گفت"ویادت باشه پسرم من همیشه دوست داشتم وخواهم داشت وتونباید اینو هیچوقت فرامو کنی."