Loui pov:
:فک میکنم دیگه کافی باشه.
با بی حوصلگی به درویش نگاه کردم. این پنجاهو هفت هزارمین باری بود که طلسم مسخرشو رو کل امارت امتحان میکرد.
در حالی که کتابی که از کتابخونه درویش قرض گرفته بودم تا در مواقع حوصله سر بر مثل این چند تا طلسم اونم به اجبار اقای همیشه کاردون(درویش) یاد بگیرم قرض گرفته بودم رو روی سنگ تزیینی کنارم گذاشتم.
این افتضاح بود برای هر طلسم تقریبا یه ساعت تمام وقت میذاشتم و اگه بدون تمرکز کامل انجام میدادم نتیجه واقعا عذاب اور بود.درویش مجبورم کرده بود که تمام جلد های کتاب اسمانی که همش چند تا چرت و پرت راجب بحث های عقایدی بود رو بخونم.
خب باید بگم اون لحظه واقعا حس میکردم پیش پدر روحانی توی یه کلیسام. ولی درویش منو قانع کرد که دونستن بعضی از حقایق مذهبی برای کمک به قدرتم لازمه.
هرچند که دلیلشو نفهمیدم.درویش در حالی که با چند تا از طلسماش دوتا جام نقره تو دستش رو یکیشو به سمت من گرفت"چیرز لویی, امشب قراره مهمترین درستو یادبگیری."
جامو از دستش قاپیدم و محتویات داخلشو سر کشیدم و در حالی که حس کردم گلوم سوخت نصفشو تف کردم بیرون و شروع به سرفه کردم"اه..لعنتی تو باید به من بگی وقتی داری یه شراب لعنتی دز بالا بهم میدی درویش*سرفه* خدا لعنتش کنه...! "
درویش در حالی که ریز ریز میخندید گفت"خوشحال باش ک چیز مرغوبیو بهت تعارف کردم نمک به حروم."و با تاسف به شرابای ریخته شده رو زمین نگاه کرد.
"هی لویی مدرست دیر میشه ها تقریبا ساعت 7 صبحه. "
اه بله راستی یادم رفت بگم درویش به من گفته بود که بیشترین انرژی و تمرکز موقع شبا اتفاق میوفته بنابراین بیشتر وقتا من از ساعت 3 صبح بیدارم. واقعا که برا من زجر اوره. مخصوصا که بعدش مدرسه کوفتی شروع میشه.
همون موقع نایل از داخل عمارت داد زد" لویییی بیا زود باش باید بریم مدرسه."
اهی کشیدم و کتابو از کنارم برداشتم و جام توی دستم با چند تا طلسم کوتاهی که از زیر لبم زمزمه کردم ناپدید شد.
ترسا موقعی که مطمعن شد دارم برای مدرسه اماده میشم پیش درویش توی حیاط جلوی امارت رفت تا باهاش صحبت کنه.در حالی که چشمامو میمالوندم سمت اشپزخونه حرکت کردم و نایلو دیدم در حالی که یکی از کتاباش دستش بود و میخوند در حال خوردن پنکیک بود.
منم پیشش نشستم و شروع کردم.time skip(because I'm lazy)
بعد از مدرسه با نایل تصمیم گرفتیم تا بریم خونه یکی از همکلاسیامون به اسم لیزی.
چون ریاضی من در حد زیر خط فقر بود و لیزی قول داده بود که بهم کمک کنه.در حالی که مدادمو به لبام فشار میدادم سعی میکردم که تمام حواسمو به مسئله جلو روم بدم در حالی که نایل خرخون در حال خوندن کتاب زیست جانوری بود.