17

104 16 8
                                    

Pov loui

درویش:«چ...چی؟!!»

ترسا سرشو گرفته بود چیزی نمیگفت.
و نگاه های لطفا کمکم کن من هم اصلا حساب نمیکرد.
درویش:« لویی تو چطور تونستی گمش کنی؟!»

با چشمای گرد شده گفتم:« گم کنم؟!!! ببخشید ولی من چیزی رو گم نکردم من واقعا خبر ندارم چطوری اون کتاب عجیب. غریب ناپدید شده.ولی حاضرم قسم بخورم که گمش نکردم.»

درویش کاملا وارد اتاقم شده بود وگفت:« وقتی میگی هیچ جا نیست یعنی گم شده دیگه.!»

خواستم جوابشو بدم که ترسا دستاشو بالا اوورد:« بچه ها بچه ها...باور کنید دعوا کار به جایی نمیبره.ما باید به دنبال راه حل بگردیم..به عنوان مثال لویی اخرین باری که کتابو میخوندی کی بود؟!»

کمی فکر کردم :« نصفه شب بود روز دقیقشو یادم نیست...سه روز پیش؟!»

ترسا:«و بعد کتابو کجا گذاشتی؟!»

لبامو کج کردم:«همونجایی که پیداش کردی.»

ترسا سعی کرد تمرکز خودشو حفظ کنه و بعد چشمای نا امیدشو اروم باز و بسته کرد:«یعنی دیگه از اونجا برش نداشتی؟!»

دستامو روی سرم گذاشتم و با لحن ناله مانندی گفتم:« اخه بعد از اونهمه اتفاق ترسناک بعدش چرا دوباره بخوام بهش دست بزنم؟!»

و نا گهان یادم به اتفاق هایی که افتاده بود، کشیده شد. و اب دهنمو با ترس قورت دادم.
درویش دوبارت صداش در اومد:« چه اتفاقی افتاده بود؟!»

ترسا و درویش با چشمای منتظر به من چشم دوختند.
اهی کشیدم و گفتم:« فکر کنم  کسی داره تو خونه دور از چشم ما زندگی میکنه. یا شایدم وسایلو به خواست و سلیقه خودش قرض میگیره و دیگه پسشون نمیده.»

درویش با شک بهم خیره شده بود چیزی نمیگفت ولی ترسا سریع گفت:« امکان نداره. این خونه با جادوی خیلی قویی محافظت میشه چطور ممکنه ای اتفاق بیوفته اگه هم حق با تو بود چرا وسایل های دیگه درویش که خیلی از اون کتاب باارزش ترن دزدیده نشدن.؟!»

:«فک کنم حق با لویی باشه چون منم حرکت هایی رو که خیلی ملایم از روی جادو رد میشن رو میتونم حس کنم...ولی بیشتر باید بفهمیم.روح های خبیث و جن های زیادی هر روز با نهایت قدرت خودشونو به دیواره محافظ این خونه میزنن و باعث یه سری امواج میشن که محافظ میتونه اونارو حس کنه ولی. این امواج به دلیل زیاد بودنشون ممکنه حتی یع محافظ روبه جنون بکشونه چون این صدا هااصلا نمیتونن توسط یه انسان تحمل بشن.ولی اگه این سیستم به دلیل اسیب پذیر بودن دیواره، بیوفته ممکنه تا الان دیوار شکسته شده باشه یا سوراخ شده باشه.»

ترسا با دودلی به درویش نگاه کرد و بازوهاشو که مورمور شده بود رو خاروند:« با این حساب...»

درویش انگار که داره با خودش بلند حرف میزنه گت:« باید برم.»
و به سرعت باد از اتاقم خارج و از دید ناپدید شد.
ترسا هم نگاهی به من انداخت و سریع از اتاقم خارج شد.
دستامو روی سرم گذاشتم و سعی در هضم  موضوع داشتم.
عجب وضعی...

....
بعد از اون روز درویش تمام قدرتشو به کار میگرفت تا بفهمه موضوع از چه قراره
منم طبق معمول همیشه  در حال رسیدگی به مدرسه و کارهای روز مره و بعضی اوقات در حال یادگرفتن اسپل های جدید بودم.
ترسا بعد از اون روز یه چند روزی رو رفت بیرون شهر میگفت مشکلات خانوادگی و زندگی داره.
هرچند اونقدر عجله داشت که هیچی به ما نگفت و رفت.
نایلم مثل همیشه مسخره بازی در میوورد سعی میکرد جو بد حاکم بین مارو درست کنه
خیلی موقع ها میشد که برای یه بازه زمانی به همه چیو همه کس شک کنم.
ولی واقعا کاری ازدست هیچکس بر نمیومد، نمیدونم شایدم دارم زیادی فکر میکنم.
شایدم اتفاق خاصی نباشه و من دارم بزرگش میکنم، ولی هر چی که بود کتاب اسرار آمیز هنوز گمشده باقی مونده بود.

__________
Update for the new chapter... Soon

battle with devils(lord Edvard Stylse)larryWhere stories live. Discover now