Louis P.O.V
در حالی که دست باند پیچی شدمو نگاه میکردم و به درویش نگاه کردم که متفکر به دیوار روبه روش زل زده بود.
در حالی که از وحشت قلبمم داشت خودشو به سینه ام میکوبید با صدای لرزونی پرسیدم"درویش چه خبره چه بلایی سرم اومده.."ولی درویش غرق تر از اونی بود که بخواد چیزی بگه،من و درویش وقتی قضیه دستمو دیدیم شکه شدیم ولی به نظر درویش شکه تر میومد مثل اینکه از قبل یه چیزایی میدونست و حالا از باور این حقیقتی که به سراغش اومده بود وحشت داشت...
درویش به طور خیلی محسوسی گفت امروز مدرسه برای من تعطیله بعد گفت دنبالم بیا و ما وارد اون اتاق مرموز همیشگی شدیم..اتاق مطالعه ...
از وقتی اومدیم اینجا که تقریبا یه ساعتی میشه درویش یه کلمه هم باهام حرف نزده..
فقط چند تا کتابو ووسایلشو بهم ریخته و خیلی آشفته شده ولی در عین حال هیچیییی بهم نمیگه...این وعضیت داره دیوونم میکنه..
عصبانی شدم و دستمو محکم روی میز چوبی جلوم زدم و داد زدم"درویش تاملینسون مسخره همین الان بهم بگو چه کوفتی برای من پیش اومده چون دارم خسته میشم کم کم از دستت!!!!!!!"درویش آروم جهت چشماشو از دیوار به سمت من سوق داد و نگام کرد از جاش بلند شد میخواستم منم بلند بشم که با دستش مانعم شد و با اشاره بهم فهموند سر جام بشینم.
عصبی نشستم و رفتاراشو دنبال کردم...
درویش از توی یه کشوی کمدش یه چیزی برداشت و به سمت من اومد انگار که هنوز از چیزی نامطمعن بود...
ولی بعد از یه چند لحظه یه کتاب عجیبو غریب که روی جلدش انگار که با خون نوشته شده بود به خط بازم عجیبی نوشته شده بود
"لرد ادوارد استایلز"با تعجب به درویش نگاه کردم و به حالت عبوس خودش برگشته بود و شروع به حرف زدن کرد"لویی...میدونم توی این مدت شاهد اتفاقات نه چندان خوشایند بودی میدونم پدرت چه بلایی سرش اومده...(اینجا مکس کرد)میدونم هر روز که میگذره تو گیج تر و آشفته تر میشی...من به پدرت قول داده بودم که تا وقتی۱۸ سالت کامل شد صبر کنم ولی با این اتفاقایی که داره میوفته مثل اینکه باید برنامه هامونو جلو بندازیم چون اون میخواد زود تر بفهمی...(درویش حرفشو قطع کرد و چشماشو از روی درد بست و آب دهنشو قورت داد که باعث شد سیب گلوش بلرزه)...باور کن لویی منم نمیخوام این اتفاق بیوفته ولی ما مجبوریم پدر احمقت هیچ وقت نمیخواست قبول کنه واقعیتو..ازش میترسید و مادرت مادرت کسیه که میتونی تمام این اتفاقا رو تقصیر اون بدونی.البته اگه کتابو کامل بخونی"
در حالی که از شوک و تعجب داشتم شاخ در میوووردم به درویش تاملینسون مضطرب نگاه کردم و بعد به کتاب داخل دستم
نمیدونم باورتون میشه یا نمیشه ولی میتونم قسم بخورم صدای خنده ی آروم یه نفرو از کنار گوشم شنیدم...آروم از جام بلند شدم و به درویش نگاه کردم و که روی صندلیش نشسته بود و آشفته تر از قبل شده بود ولی همونطور که خودش میگفت من باید این کارو بکنم..
با این که نمیدونم چیه ولی یه حسی بهم میگه هیچ چیز خوبی نیست...
به هر حال من اینجام تا بخونمش...
اصلا از کجا معلوم شاید یه داستان ترسناک مسخره باشه...
یا شایدم یه داستان واقعی ترسناک...
قبل اینکه نظرم عوص بشه و کتابو پرت کنم روی میزو تا جون دارم از این خونه و تمام اتفاقا فرار کنم از توی اتاق مطالعه بیرون رفتم و به اتاق خودم برم و کتابو روی میزم گذاشتم و پشت صندلی میزم نشستم وقبل از این که بخوام بازش کنم زنگ در اصلی خونه زده شد...از اتاقم رفتم بیرون و رفتم طبقه پایین و درو باز کردم.با کمال تعجب یه سر مو بور دیدم که یاد جوجه طلایی افتادم باتعجب به صاحب خندون اون موهای طلایی نگاه کردم.
اون پسرم یه ذره تعجب کرد و بعد گفت"هیییی... تو باید لویی باشی..درویش راجبت بهم گفته بود ."
با تعجب بیشتر گفتم"ببخشید؟؟!!!"نایل سریع خودشو حمع و جور کرد و دستشو جلو اوورد و گفت"اوه..متاسفم من خودمو معرفی نکردم. اسم من نایله نایل هوران من از دوستای نزدیک درویشم و از دیدنت خوشبختم"
به قد و قواره اون پسر نگاه کردم...فکر نمیکنم سنش از من بیشتر باشه خلاصه بهش دست دادم و لبخند زدم و گفتم"سلام..منم لوییم البته فکر میکنم تو منو از قبل میشناختی"
"لویی کیه؟؟..."
برگشتم و پشتم درویشو دیدم که به حالت قبلیش برگشته بود شاد و خندون
قبل از اینکه چیزی بگم نایل داد زد"درویششششش تو بهم نگفته بودی قراره لویی رو بیاری اینجا "درویش در حالی که چشماشو میچرخوند گفت"مگه قراره از تو اجازه بگیرم برای هر کاری "
بعد در حالی که میخندید گفت"بزار بیاد تو لویی از خودمونه.."
در حالی که راهو برای اون پسر عجیب و غریب باز میکردم اون پسر که از غذا اسمش نایل بود شروع به حرف زدن کرد"خیلی عالیه که درویش گذاشته تو اینجا واسه چند ساعت بمونی ما تا اون موقع میتونیم کلی با هم دوست بشیم و اوه...میتونیم بریم دنبال گنج گمشده لرد شرفتری بگردیم میدونی البته نباید از ساعت ۷:۳۰بیشتر بیرون باشیم میدونی اخه اینجا روح داره میگن اون یه روح شیطانیه که هرشب توی جنگل پرسه میزنه ولی نمیتونه وارد این خونه بشه هنوزم کسی و هیچکدوم از کشیش ها حتی پدر مدرسه مونم نمیتونه دلیلشو بفهمه.."
وبعد یهو شروع به نفس نفس زدن کرد...خدای من...
اون چه جوری اینهمه حرف زد ؟؟؟؟؟درویشم که داخل آشپزخونه بود با داد گفت"نایل عزیزم آلان خفه میشی آروم تر..بعدشم لویی برای یه مدت طولانی اینجا میمونه نه چند ساعت لویی همین الانشم یه هفتس که اینجاس."
نایل عین برق گرفته ها گفت"تو یه هفته اینجا بودی؟؟؟"
در حالی که از شوک ناگهانی عقب پریدم گفتم"اممم...آره چطور مگه.."
نایل نذاشت بقیه حرفمو بزنم و سریع رفت تو آشپز خونه و داد زد"درویششش تو یه دروغ گویی تو گفتی تازه اومده..."
شونه هامو بالا انداختم و خواستم درو ببندم که حس کردم سایه شبیه مرد مانندی از بین درختا رد شد.
ولی وقتی دقت کردم کسیو ندیدم
شآنه هامو بالا انداختم و درو بستم
شهر کوچیک عجیب و غریب
....~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هییییی
تموم شد
مینویسم بازم قوللل میدم امشب تا ساعت دو بیدار باشید بعدی آپ شه
هرچند الان میخوام برم دودور ددر شاید تا یازده نباشم ولی نت دارم میشینم تو مهمونی یه گوشه براتون تایپ میکنم
به شرطی که برام نظر بزارین..
اون یکیم بخونین حق آدامی ضایع نشه.
بخونینااااااااا
Pinky haire هم بخونینOutlaws of love by ADAM LAMBERT