4

311 58 11
                                    

Louis pov

"اِلا حالت خوبه؟؟؟"
"لویی تو خیلی احمقی میدونی تا الان من داشتم به کی میگفتم که من از اون پسره خوشم میاد و تو الان داری میگی که الا حالت خوبه؟"

چشمامو چرخوندم و گفتم "باشه الا تو عاشق شدی!"

الا"اصلا فهمیدی کیو گفتم؟"

با پوزخند گفتم"البته که فهمیدم منظورت جکیه...کی واقعا تو مدرسه نمیدونه همه میدونن تو عاشقشی"

الا مشتی به بازوم زد وگفت"خفه شو"

بازومو گرفتم و چشم غره ای بهش رفتم همون موقع به خونه ی الا رسیدیم و الا برگشت و با نیشخند بزرگی بقلم کرد و توی گوشم گفت"بای بای کون گنده!"

و زد روی باسنم.

از خودم جداش کردم وگفتم"خفه شو الا و دیگه منو به اون اسم صدا نکن فهمیدی؟"

الا همون طور که شونه هاشو بالا مینداخت گفت"واقعیت تلخه عزیزم"

و در رفت

چشمامو چرخوندم و همون ظور که کولمو روی دوشم جابه جا میکردم به سمت خونه حرکت کردم

به آسمون نگاه کردم که سیاه سیاه شده بود
خیلی عجیب بود
تا چند لحظه ی پیش هوا تقریبا روشن بود چرا یهو هوا اینقدر تاریک شد؟

شونه هامو بالا انداختم و به راهم ادامه دادم شاید من دچار مشغله ی فکری شدم و گذر زمان از دستم در رفته

...
به خونه رسیدم و درو باز کردم

"هی مام من اومدم"

برگشتم تا کفشمو توی جا کفشی بزارم و وقتی برگشتم جیغی از روی ترس زدم!
مامان چتور خودشو اینقدر زود بهم رسونده بود
و چرا اینقدر ترسناک نگاه میکنه
آروم در جاکفشیو بستم و با صدای آرومی گفتم"مامان....حالت خوبه؟"

یک دفعه مامان سرم جیغ جیغ کرد"از خونم برو بیرون بروووووووووووو."

از ترس به در چسبیده بودم و پاهام میلرزید"م..مامان...م..منم..لویی چیکار میـ..."

مامان"برووووووو تو باید از اینجا بری برووووووو"

اشکی از گوشه ی چشمم بیرون زد
که یک دفعه مامان یک سیلی زد توی صورتم و من احساس کردم ناخوناش توی پوستم فرو رفت
دادی از سر درد زدم
و دستشو پس زدم و به صورتش نگاه کردم
چشماش اونا تماما سفید شده بودن
و اون لحظه بود که
تمام برق خونه رفت و مامان توی چشم به هم زدنی از جلوی چشمام غیب شد

احساس کردم کسی توی راه رو راه میره و پارکت ها صدا میدن از ترس فکم قفل شده بود
دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم تا اگه دیدم خیلی اوضاع بده در برم ولی فهمیدم در قفله

همون لحظه یکی یقمو گرفت و پرتم کرد توی هال پاهامو توی شکمم جمع کردم و سرمو روی پاهام گذاشتم

یکدفعه حس کردم کسی کنارم نشست و توی گوشم زمزمه کرد"سسس..لویی نترس اگه بترسی اونا بدتر میشن "

حس کردم این صدا به گوشم آشناست برای همین آروم سرمو بالا اووردم و به صورت شخصی که کنارم بود نگاه کردم و فقط با بغض تونستم زمزمه کنم"ب..بابا!"

لبخند پر از استرسی بهم زد و لب زد که آروم باشم
ولی با حس این که کسی که از پشت پیرهنمو گرفت و کشید محکم به پدرم چسبیدم و جیغ زدم

و پدرم محکم منو گرفت شروع کرد بلند بلند کلماتیو گفتن

پدرم تند تند کلماتو میگفت و منو به خودش فشار میداد و منم از ترس چشمامو محکم بستم و میلرزیدم
بعد از چند لحظه پدرم گفتن کلماتو متوقف کرد و صدای تیکی اومد

آروم یکی از چشمامو باز کردم
و دیدم که برق برگشته

ولی هنوز بلیز پدرمو از پشت محکم گرفته بودم و ولش نمیکردم
پدرم منو از خودش جدا کرد و صورتمو قاب گرفت"لویی حالت خوبه عزیزم؟"

سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم"ت..ترسید..م"

و بعد قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید و گفتم"خ..خیلی"

پدرم سرمو بوسید و گفت"فعلا تموم شد اونا دیگه رفتن..(بعد اضافه کرد)فعلا تموم شد"

___________

هاهاها
قسمت های مهم تازه دارن شروع میشن
بچه ها از الان میگم کسی نمیتونه داستان های ترسناک بخونه نخونه لطفا!
همه میگن این قسمت های س.ک.س.ی مثبت18 من میگم این قسمت های ترسناک +18 نیاین از ترس بمیرین بهم بگین شقایققق من شب خوابم نمیبره ها°~°
از الان گفتم خود دانید.

Comment & vote pleas

battle with devils(lord Edvard Stylse)larryWhere stories live. Discover now