16

177 25 7
                                    

پشیمانی
ترس
اضطراب
به گوه خوردن افتادن

همه اینا حساسین  که بعد از بیرون کشیدن محتویات زیر تختم داشتم ؛دارم . خدایا چه غلطی کردم حتی جرات نمیکردم زیر تختمو نگاه کنم .
پس فقط دستمو زیرش بردم و دنبال یه جلد کهنه چرمی با فرورفتگی های پنجه یه حیوون کوفتی داشتن می‌گشتم .
فاک به زندگی . فاک به درویش . اصلا من چرا وارد بازی این خانواده عجیب شدم دوست دارم عین آدمای نرمال برگردم پیش دوستام تو کالیفرنیا پیش خانوادم البته اگه چیزی باقی مونده باشه . کی این بازی مسخررو تو شجره نامه خانوادگی ما انداخت . همه دنبال فیلمای ترسناک بودن تو جایی که من قبلاً روحمم از این اتفاقا خبر نداشت همه فقط دنبال هیجان بودن ...البته اونا ادامای معمولی بودن که دنبال تنوع بودن ولی من دلم میخواد به تنوع خودم برگردم .
وقت برای گریه و زاری ندارم از یه طرفی اون روح سرگردان احمقی که همش پیش من بود و عین سگ‌دنبالم میومد دیگه زیاد پیداش نیست شاید دیده زیادی ترسوام و ولم کرده ؟!

اصلا اهمیتی نداره همون بهتر زندگی من اشفته تر از قبل شده همه چی بهم ریخته .

اَه...لعنتی چرا اون کتابو پیدا نمیکنم پس اون کجاست .
ناچارا زیر تختمو با اکراه نگاه کردم ولی ....

خدای بزرگ !!!!!!!!!!!!!!؟!!!!!!!؟؟؟؟!!!!!!!!

اون اونجا نبود ...وقتی این صحنه بدون کتابو دیدم خودمو تا کمر زیر تخت فرو کردم و دنبالش گشتم کجاسسسسست ....
واییییییی نه درویش منو میکشهههه ..
سریع بیرون اومدم و باعث شد سرم محکم به لبه تخت فلزی بخوره ...آخی گفتم و تو پتو ها و لباسهای جمع شده دنبالش گشتم اون لعنتی هیچ‌جا نیست .

اونقدر وحشت زده بودم که وقتی در باز شد عین گربه پریدم و به سقف چسبیدم و جیغ زدم .

ترسا با بهت بهم نگاه میکرد اون یه بلیز گشاد آستین بلند پوشیده بود به رنگ سفید و یه شلوارک تقریبا به زور تا زانو می‌رسید به رنگ ابی پوشیده بود و عینکشو به چشماش زده بود و یه لیوان بزرگ قهوه تو دستش بود .

:اممم لویی تو حالت خوبه؟!»

سریع به سمت ترسا رفتم درسته ازش دل خوشی نداشتم ولی به دستش چنگ زدمو کشیدمش داخل و درو بستم و قفل کردم .

حالا نوبت بخش سختشه ...

:چیییییییییییییی؟؟؟؟ گمش کردی؟؟؟؟؟؟!!!!!»

دستامو عین مرغ تو هوا تکون دادم و گفتم:شششششش چه خبرته من واقعا هیچ نظری ندارم که اون چجوری گم شده ...باور کن ترسا تقصیر من نبود .»
ترسا سرشو بین دستاشو گرفت
از نایل شنیدم که ترسا یکی از تر دستای بااستعدادی بود که تو نیویورک تو یه سیرک کارمیکرد ولی بعد که با درویش آشنا شد با هم خیلی خیلی نزدیک شدن و دوتا دوست خوب شدن البته من یکم رو قسمت دوست معمولی شک دارم . به هر حال درویش وقتی استعداد ترسا رو دید ازش درخواست کرد که به محفل ملحق بشه نمی‌دونم که نایل این چیزا رو از کجا می‌دونه ولی می‌دونم می‌دونه و مطمعنم یه بوهایی از توانایی های منم برده فقط شاید نمیخواد تا وقتی من بهش نگفتم به روی خودش بیاره ...یعنی اون روز که داشتن با گنگی برای درویش حرف میزدم نایل همه چیو میدونست؟یعنی اینا منو بازی دادن آخه برای چی؟؟؟

دیگه وقتش شده با درویش درست حسابی حرف بزنم دیگه داره شورشو در میاره ...البته اگه اون با من حرف بزنه هنوز از رفتار اونروزم دلخوره همون‌طور که من از این کارش دلخورم اون حق نداره بی خود و بی جهت بعد از خیلی وقت که هیچ تمرینی. نداشتم منو بازی بده و آبرومو جلوی یه غریبه تازه وارد مثل ترسا ببره ...
هرچند اون خیلی کله شقه به حرف من گوش نمیده ...

:لویی با این وضعیت نمیشه باید به درویش بگیم .

سرمو بالا اووردم و دیدم همه اتاقم بهم ریخته و وسایل ریخت و پاس شدن انگار که جنگ شده ...

:تـ...تو چطور؟؟؟!!»

ترسا انگار که چیز معمولیه گفت:از جادو استفاده کردم با اون روش گشتن تو باید تا پس فردا صبرمیکردم ... حالا هم نمیخواد چشاتو برام از حدقه بندازی بیرون الان همشون جمع میشن .»

بعد یه چشم بهم زدن ترسا یک وردیو گفت و وسایلام رو هوا معلق شدن و همه به حالت مرتب به سر جای خودشون رفتن حتی از اولشم مرتب تر ...

در حالی که فکم زمین خورده بود به دود باقی مونده از جادو نگاه کردم که چطور جرقه میزد و خاموش میشد .

به ترسا نگاه کردم : حالا چی؟؟»

ترسا:اگه به درویش نگیم ممکنه برامون بد بشه . نمی‌دونم چرا همه چیو مخفی میکنی لویی ولی این کارت درست نیس تو باید همه چیو از اول میگفتی .اصلا چرا باید کتاب زیر تخت رو کپه ای از پتو و لباس زیر دفن بشه.؟»

در حالی که سرخ شدم گفتم:اممم میخواستم حفظ باشه .»

ترسا پوکر فیس گفت:حفاظت توسط لباس زیر؟؟؟»

از قرمزی به سیاه رفتم و سرمو چسبوندم به سینم .
:اینجا چه خبره بچه ها؟جلسه گرفتین؟؟»

سریع رومو برگردونم سمت درویش و خیره خیره نگاش کردم:اممم نه؟!»

ترس دست به سینه درحالی که سرشو تکون میداد با آرامش گفت:اههه .خدا رحم کنه... درویش لویی میخواد یه چیزی بهت بگه.»

درویش بهم نگاه کرد:چی شده؟»

من:ام در واقعمناونکتابوبرداشتماززیرتختمولیبعددیدماوننیستحالاهمغیبشدهونمیدونمچکارکنمبهتنگغتمفکرکردمعصبانیمیشی ...»

درویش چند بار پلک زد و گفت:ببخشید اما بعد از اما در دیگه چیزی نفهمیدم ...»

داد زدم:کتاب جادویی باستانیت ناپدید شده ...»
برای یه لحظه احساس کردم درویش خفه شد ....

________________

سلامممممم دیدید اپ کردم

بابا چه همه شوک زده بودن تو پست پیش همه نگران اپ نمیکنی دیگه؟؟😂😂😂بابا مگه میشه اپ نکنم مگر اینکه مرده باشم .
ولی عکس العملتون برام جالب بود فکر نمی‌کردم داستانم زیاد طرفدار داشته باشه ولی وقتی نگرانیتم نسبت به این کتابو دیدم به خودم امیدوار شدم بیشتر اپ کنم بلکه شاد شید نظرات اخرتون رو در مورد پست قبلی بگید که شروع کنمش .نمی‌دونم چرا گرین لنترنو وفلش زیاد طرفدار نداشت ... خب اینو میزام به حساب اینکه زیاد گرینو نمیشناسید
Hope you guys like it😎😎

battle with devils(lord Edvard Stylse)larryWhere stories live. Discover now