اسماتmr.secret
پارت اول)ااااااه برو دیگگگه ...لامبورگینیتو از سرراه جمع کن عمو..
بوق ماشینو یک سره کردم تا شاید لگنی که جلوم بود راه بیفته ...من موندم رانندگی بلد نیستن چرا میان تو خیابون. ازش سبقت گرفتم و پامو گذاشتم روگاز و ب سمت بزرگراه اومدم تا هرچه سریعتر از این شهر کوفتی برم بیرون..چیزی جز ترا فیک و دود و شلوغی مخصوصا تو این قسمته لندن نیست...اگر مجبور نبودم هرگز دیگه پامو تو این شهر نمیذاشتم..
بعد از اون اتفاق ک پدر مادرمو خواهرمو ازم گرفت دیگه اون ادم قبلی نبودم..خیلی سرد شده بودم نسبت به همه چی..منی که با خانوادم بهترین زندگی رو داشتم حالا مجبوربودم تنها اونم بین این همه غریبه باشم..بعضی موقع به سرم میزد برم پیششون..
ترافیک کم تر شده بود و با سرعت بیشتری میرفتم تا زودتر برسم خونه...خونه که چه عرض کنم سگدونی..حتی حالم از درودیواراشم بهم میخورد..همش تنهایی...تنهایی..تنهایی..
بعد از این ک پدرمادرم تو تصادف کشته شدن منم از شهر به این شهرک بیرون از لندن اومدم و با تموم پولی که ازشون برام موند یه خونه خریدم..
مجبور بودم بخاطر کار توی اون استودیوی ضبط هرروز این مسافتو برم و برگردم..
خسته شدم از زندگی لعنتی..رسیدم خونه ماشینو پارک کردم و کارامو طبق روال قبل انجام میدادم... بعد دوش گرفتن اماده میشدم که راه بیفتم..به بار شهرک که هرشب مردا توش جمع میشدن و منم تقریبا زیاد اونجا میرفتم تا حداقل روانی نشم..این که بینشون بودم تا حرف مفت برام در نیارن خودش کلی بود خودمم بدم نمیومد بعضی موقع از این حال و اوضای داغونم دربیام...ولی چه فایده ..
دریخچالو که باز کردم یه ساندویچ توش بود که دیشب درست کرده بودم و یه گاز بیشتر ازش نزده بودم ..یه گاز دیگه زدمو راه افتادم..حتی حوصله غذا خوردنم نداشتم..اروم تو پیادهرو قدم میزدم..دوست داشتم که اینجا اینقدر ساکت بود..ومردم فضولش تنها چیز بدش بود
دوتادختری که از بغلم رد شدن جوری نگام میکردن ک انگار دارن به یه مک دونالد نگاه میکنن..و بعد رد شدنشون پچ پچاشونم میشنیدم..مثل همیشه..
از وقتی که اون اتفاق کذایی افتاد حتیی حوصله دختر بچه ها هم نداشتم چه برسه به این جنده های شهر..
ازشون متنفربودم که حاضر بودن برای لذت یه نفر دیگه هر کاری رو انجام بدن...حتی از شرفشونم بگذرن..
نزدیک شده بودم تقریبا...این بار تنها جایی بود که میتونستم توش اروم باشم چون وسط مردم بودم وتنها جایی بود که کسی کاری به کارم نداشت هرکی مشغول رقص و و دختر بلند کردن خودش بود...این دوشبی که نیومدم نایل دیوونم کرده بود..سعی میکردم جوابشو ندم ..اما خب خودمم دلم براش تنگ شده بود ..
درو باز کردم دوباره صدای اهنگ بلند بود و پسر دخترایی که تو هم دیگه بودن..امشب چه خبر بود؟؟بیش از اندازه شلوغ بود.....راه افتادم سمت میز بار..
نایلو پیدا کردم طبق معمول داشت خودشو با ویسکی خفه میکرد..من موندم این چرا همش اینجا پلاسه...خب حقم داره نه کاری داره نه خانواده ای...تقریبا مثل من...-سلام بلوندی
-به به سلاممم مستر تاملینسون خودمون..بالاخره پیدات شد جناب؟؟چرا اون گوشیتو جواب نمیدی عوضی..صددفعه اومدم دم در خونت...کونم پاره شد اینقدر بهت زنگ زدم..باز چپیدی تو اون خونه؟؟ ها؟؟؟
-نه بابا..فقط..حوصله نداشتم..
-طبق معمول..بابا به خودت بیا ...تکون بخوری این جوونیت تموم میشه باید بیفتی گوشه خونه ها...دیگه نه دختری دیدت میزنه ..نه حتی بهت یه ساک میدن...
و با سرش به دخترای بار اشاره کرد که طبق معمول داشتن منو دید میزدن...کی میخواستن دست از این کاراشون وردارن؟؟
بعضیاشونم همچیین ژست گرفتن انگار الکسیسن..نگامو ازشون گرفتم..ارزش نگاهم نداشتن..و به نایل با نگاهم فهموندم که کم زر بزنه...
- ..اونا همیشه اینجورین..نه من ...هرکس دیگه ای..
خم شدم و یه لیوان از ویسکیش برداشتم و یه ضرب دادم بالا...
-خیلی خری به خدا......یه ساله تو کفتن عوضی ..جون میدن فقط واسه اینکه برات ساک بزنن اونوقت تو محل سگم بهشون نمیذاری..
-تنها کاریم که توش خوبن همینه..
-ها؟
صدای اهنگ بلندتر شده بود..تقریبا تو گوشش داد زم..
-تنها کاریم که بلدن همین ساک زدنه..
نایل که تقریبا مست بود بلند بلند خندید و چندنفر بهمون نگاه کردن...
-اینو راست میگی...اینا تا به هرکی که جدیده یه دور ندن راحت نمیشینن...و فعلا تو تو خماری گذاشتیشون...
خندیدم و یکی زدم پس کلش..
-چرا انقدرامشب شلوغه؟
-مگه نمیدونی؟؟
یه لیوان دیگه برا خودم ریختم و رو مبل لم دادم..
-نه ..چی رو؟
-صاحب بار عوض شده ..امشب همه نوع نوشیدنیام مجانیه ..
-جدی؟؟ پس بالاخره اون مایکل مفت خور راضی شد از اینجا چشم بکنه؟عوضی به منم بدهکاربود..
-اره ...پلیسا پریشب گرفتنش..ولی چیز زیادیم عوض نشده این رییس جدیده کارکنا رو عوض نکرده همشون هستن..
-کجا هست حالا..
-نمیدونم همین دوروورا بود..
بانگاهش داشت دورو ورو نگاه میکرد تا پیداش کنه..چنل تلگرام ما:@LarryHsmut
YOU ARE READING
mr.secret
Fanfictionلوییس تاملینسون..پسری که درمورد افراد غریبه یکمی زیادی کنجکاوه!