همه چیز خیلی عادی پیش میرفت وقتی من از بیرون برگشتم خونه.
حتی سعی نمی کردم به معنی جمله ی " مراقب خودت باش " هری فکر کنم. من حتی به اون بوسه ی کوچولوی لعنتی اهمیت نمی دم.
بهم حق بدین. به هر حال من یه دختر دبیرستانی نیستم .
جواب آزمایش. اون مثبت بود. با این حال اون موقع که دکتر هادسون جواب آزمایشم رو بررسی کرد و اینو بهم گفت و انگشتای گوشتالوشو پشتم کشید من مثل کسانی بودم که یه سیلی محکم توی صورتشون خورده. حتی خودم هم خندم میگیره. چون من از قبلش هم مطمئن بودم مه این اتفاق افتاده ولی انگار دنبال یه معجزه بودم. یه معجزه ی لعنتی که بیاد و نجاتم بده. ولی به خودم نهیب زدم
که این جا دنیای واقعیه ایو... معجزه فقط برای فیلماس... حداقل برای من یه نفر که این جمله صدق میکنه'معجزه ای درکار نیست و تو باید واقع نگر و منطقی باشی'....شب ساعت هفت و چهل دقیقه رسیدم خونه. خیلی داغون به نظر میرسیدم و هر آن ممکن بود از بوی عرق خودم بالا بیارم.
با این حال وقتی به هری سرزدم و دیدم که از شانس بد من تب کرده قلبم درد گرقت.
اون مثل یه پاپی کوچولوی مریض شده بود که زیر پتو قایم شده و از درد به خودش پیچیده بود.دکتر نیل, جراح هری بهم گفته بود ممکنه این اتفاق بیوفته چون این زخم که بخیه خورده به هر حال در معرض میکروب هاست و ممکنه چرک کنه و عکس العمل بدن هم برای مبارزه باهاش عوارضی مثل تب کردت رو داره.
من خیلی تلاش کردم و با خودم کلنجار رفتم که اونو بیدارش نکنم ولی این احمقانه ترین کار ممکن بود چون اون ممکن بود به خاطر تب تشنج کنه.
من لبه ی تخت نشستم دقیقا کنار پای هری. و بعد یکم از پتوشو کنار زدم. خیلی کم.
اون خواب بود و نفس های منظمش باعث شده بود ازین بابت مطمئن بشم.
از کنار پیشونیش دو قطره عرق غلط خورد و رفت تا بین موهاش که شاید یک سانت بلند تر شده بودن ناپدید بشه." هری"
من اروم صداش کردم . ولی اون عکس العملی از خودش نشون نداد.
" هری... بیدار شو؟"
من دوباره صداش کردم. اون همچنان بی حرکت بود. من خیلی اروم دستمو بین موهاش فرو کردم و احساس خوبی بهم دست داد وقتی حلقه های قهوه ای رنگ موهاش دور انگشتام پیچیدن.
" هز... "
بلند تر گفتم.
پلکاش تکون خوردن. اون اروم پلکاشو از هم باز کرد. چشمهاش جای دیگه ای رو نگاه میکردن
" هری... بلند شو قرص بخور.. تب داری"من گفتم.
" ایو... "اون خیلی اروم تر از حالت عادی زمزمه کرد.
" بله؟... پاشو.. پاشو هری... بلندشو باید یه استامینوفن بخوری... "
من گفتم و هرچند دپرس و خسته بودم لبخند زدم.
چشمهای سبز زمردیش به سمت من کشیده شدن و اون بهم نگاه کرد.
" پاشو.. "
اروم گفتم و وقتی یکم تکون خورد و نتونست بلند شه من کمکش کردم.
اون دستاشو و بندنشو با پتو پوشوند. اون لرز هم داره لعنتی....
YOU ARE READING
She Is Perfect [H.S]
Fanfiction[Completed season 1 ] ( season 2 published ) Highest Ranking : " 1 in fanfiction" She's kind of a walking poem. She's this perfect beauty .but at the same time ,very deep, very smart. 🔞there are some mature content