هرزه ی حقیقی

2.3K 256 72
                                    

هیچ چیز اونطور که من میخواستم و بهش فکر میکردم پیش نرفت.

من شب قبل تا ساعت ها نشستم و به این فکر کردم که کی این پیامو داده یا اینکه چرا باید اینکارو کرده باشه...

فردای همون روز من با کلافگی از خواب بیدار شدم
در حالی که یه جنده ی از خودراضی داشت پشت در خودشو به فاک میداد.

من که خیلی خسته و یی حال بودم بلند بلند از پشت در بهش فحش دادم که چجور آدمیه و اول صبحی از جون من چی میخواد.

در که باز شد چهرم از شدت نفرت گره خورد. اون پانک هرزه که یه شورتک کوتاه جین پوشیده بود یه تاپ راه راه تنش بود بند اون کت بلند و سنگینش رو محکم کرد و با کفشای پانه ده سانتیش پرید توی خونه.

دندوناشو بهم سایید و من از شدت تعجب گیج شده بودم. اگر هر موقعیت دیگه ای بود من محکم میزدم توی صورتش.

" توی حرومزاده ی همجنس باز.. هری کجاست؟ "
اون پاهاشو مثل بچه های چهار ساله زمین کوبید و جیغ کشید.

بلافاصله جلو اومد و ناخونای نارنجی جیغش رو که از شدت بلندی مثل ناخن جادوگر ها بود رو توی گوشت بازوهام فرو کرد و منو محکم تکون داد

" چطور به خودت این اجازه رو دادی که ورش داری بیاری توی خونت؟ اصلا تو کی هستی؟ هرزه ی عوضی... "
اون که صورتشو مچاله کرده بود منو محکم هل داد. زورش از من خیلی بیشتر بود پس من جیغ کشیدم و محکم به دیوار پشت سرم برخورد کردم.

اون حتی منتظر نشد که ببینه چی به چیه و با قدم های بلندش پاشنه ی کفشش رو روی سرامیک کوبید و وارد راهروی اتاق ها شد.

من که از درد دیوانه کننده ای به هودم میپیچیدم کمرم رو گرفتم و کم کم ارتفاعم با زمین کم شد و با اه و ناله افتادم روی زمین. سرم گیج رفت و چشمهام سیاهی رفت.

صدای بازشدن در اتاق ها رو شنیدم که محکم به دیوار پشتشون کوبیده میشدن..
و بعد در اتاق سوم یعنی اتاق من با شدت کوبیده شد .

من یکبار دیگه اه کشیدم و بعد دستم رو جلوی دهنم گرفتم چون احساس کردم دارم بالا میارم.

از توی اتاق صدای خواب آلود و مریض هری اومد و بعد صدای نامفهوم و گنگه سینتیا... چند ثانیه گذشت و بعد صدای شکستن چند تا شیشه که احتمالا عطر هام بودن و جیغ های مکرر و نفرت انگیز اون دختر کل خونه رو پر کرد.

صدای فریاد های هری هم شنیده میشد.. انگار میگفت " خفه شو... " یا یه چیزی مثل این..

من که حالا انگار زخم شمشیر خورده بودم داشتم از دردی که کمر و پهلوهامو پر کرده بود و از سرگیجه بالا میاوردم.

احسای کردم همه چیز داده تیره تر میشه که از گوشه ی چشمم هری رو دیدم که داره با سینتیا از اتاق میاد بیرون. اون هرزه ی مادرفاکر دستشو می کشید و من داشتم به گریه میوفتادم.. اون چرا داره هری رو میکشه و بلندش کرده؟ نمیدونه که اون بیمارو عاجزه؟ من میخوام دهنمو بتز کنم و به سینتیا یه چیزی بگم و ناسزا بارش کنم... ولی نمیتونم هیچکاری بکنم.. مغزم قفل کرده بود.

She Is Perfect [H.S]Where stories live. Discover now