باختن در برابر واقعیات

1.6K 204 42
                                    

ذهنم درگیره. خستم.  ناچارم. ناچارم که بنویسم.  پس اگر بد بود متاسفانه من متاسف نیستم چون بهتون هشدار دادم.
چه شرو وری گفتم. :/

///...

" متاسفم.  من فقط متاسفم که تمام زندگیت یه دروغ بزرگ بوده.  ما متاسفیم.  همگی از صمیم قلبمون احساس تاسف و ناراحتی داریم که تو در چنین وضعی باید با واقعیت مزخرفت رو به رو بشی. "

نفس های گرم هری بریده بریده از بین لبهاش خارج میشدن.  احساست با تلفیقی از ناباوری و آزردگی برای اون تنش به وجود اورده بودن. دستاش میلرزن.  دستاش میلرزن.

" این همه سال... بیست و شیش سال.  میدونی که این خیلی چرنده؟  میدونی که حرفات چرنده؟  من باورت نمیکنم.  "

دستهاشو بین موهاش کشید و بهم ریخته ترشون کرد.  اون خیلی عصبیه.  و این اصلا خوب به نظر نمیاد. 

" من کاملا درکت میکنم.  گفتم که همه ی ما متاسفیم.  من قبلا، بار ها سعی کردم که بهت بگم.  بهت نزدیک تر شدم و نزدیک تر شدم تا بتونم متقاعدت کنم بعد از شنیدن حقیقت ها باهاشون کنار بیای.. تا منم متونم بخشی از دردت رو متحمل بشم و یجورایی با هم توی این شریک بشیم... ولی تو خودت من رو روندی. "

" خفه شو.  فقط خفه شو.  تو چی میدونی از تاسف.  تو هر لحظه میتونستی اینو به من بگی اگر  گوشه ای از حرفات حتی به واقعیت نزدیک بود.  "

تنفگ توی دستش رو فشرد.  بند انگشتاش سفید شده بودن و مصمم بودنش اضطراب من رو افزایش میداد.

" هری شاید باید بهش فرصت بدی تا حرفشو بهت ثابت کنه"

" دهنتو ببند ایو. "

کیلب با نا امیدی نگاهش رو روی صورتم جا به جا کرد. من هیچوقت نمیتونم ناراحتیمو پنهان کنم.  لب هام با بقض میلرزیدن. 

" از جات تکون نخور حرومزاده ی کثیف.  من نمیدونم هدف اصلیت ازینکه دختر من رو نا اینجا کشوندی چی بوده... یا اینکه چرا فقط با محموله ها فرار نکردی... به هر حال من به هیچ وجه روی مود این نیستم که بخوام به چرندیاتت گوش بدم."

نگاه سرد و خالی از احساسش رو به صورتم دوخت.
" زودباش ایو.  راه بیفت.  باید بریم. "

اون دوباره به کیلب نگاه کرد و غضب چشماش انگار تموم نشدنی بود. 
دستم را با یکی از دستهاش کشید و با دست دیگش که هر لحظه امکان داشت روی ماشه بلغضه و یه گوله صاف بخوره وسط پیشونیه کیلب بهش اشاره کرد که بشینه. 

" تو داری تند میری.  باید بزاری حرفمو بزنم. مامان نمیتونسته از پس مخارجت بربیاد.  اون عاشقت بوده هری و هنوز هم عاشقت هست.. "

" تا الان باید اینو فهمیدت باشی که من گوشم بدهکار دروغای تو نیست"

هری فریاد زد و من رو به سمت در کشوند همینطور که کیلبو زیر نظر داشت. چرا اون پسر هیچ غلطی نمیکنه؟  چرا از خودش دفاع نمیکنه؟

She Is Perfect [H.S]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ