صبح روز بعد ایو از خواب بیدار شد و یه لیوان کافی میکس آماده برای صبحانه خورد. احساس میکرد تب کرده و گلوش درد میکنه پس خیلی زود یه قرص سرماخوردگی بزرگسالان خورد.
اون میخواست بره سمت اتاق هری تا بیدارش کنه و با خودش گفت این خوب نیست که اون عادت کرده تا ساعت یازده بخوابه ولی بعد خیلی زود پشیمون شد و با خودش گفت شاید این اثر دارو هایی باشه که مصرف میکنه!
به قدری سردرگم و بی حوصله شده بود که حتی نشستن روی کاناپه ی لیمویی مادرش و تلوزیون دیدن هم سرحالش نکرد.
پس بلند شد و دو تا گوشت استیک بسته بندی شده از فریزر درآورد و گذاشت تا خودش آروم آروم یخش باز بشه تا برای ناهار گرسنه نمونن.
ذهنش خسته و درگیر بود. انگار یه بمب اتمی هم پای بمب اتمی آمریکا به هیروشیما توی مغزش خورده بود و افکارش رو مقشوش کرده بود.
به قول معروف 'به همه چیز فکر میکردو به هیچ چیز فکر نمی کرد'.از طرفی نمی دونست با هری چیکار کنه . نمیدونست یک هفته ی بعد اون قراره دوباره برگرده چشایر و ترکش کنه و دیگه حتی پشت سرشم نگاه نکنه و یا یه تصمیمی برای این آشفتگی میگیره.
ایو باید میرفت دکتر تا مراقبت های دوران بارداریش رو شروع کنه. و این غم بزرگ ایو بود که از حالا به بعد چه با وجود هری و یا چه به تنهایی باید بار یه موجود بی گناه دیگه رو هم به دوش بکشه.
برای چند لحظه وقتی که داشت عکس هایی که از شرکت زین براش ایمیل شده بود رو ادیت میکرد فکرش رفت پیش آخرین رابطش با هری و صورتش سرخ شد.
اون با خودش شرط بسته بود واقعا به این چیز ها فکر نکنه چون با شناختی که از خودش داشت و خجالتی بودنش بی شک حالش بدتر می شد و از خودش متنفر میشد.
اون حتی دردی رو بین پاهاش احساس کرد وقتی حرکات سریع و با شدت هری و آه و ناله های کشدار و تحریک کننده ی خودشون رو به یاد می آورد.
" این دیگه چه کوفتیه! "
زیر لب گفت و سرش رو به طرفین تکون داد.خیلی زود ساعت نزدیک دوازده شده بود و ایو متوجه شد هری بلاخره بیدار شده.
در اتاقش باز شد و هری خیلی اروم بیرون اومد درحالی که قیافش مثل آدم هایی بود که کتک خوردن.صورچش ورم کرده بود و چشمهاش هنوز بسته بودن.
" صبح تو هم بخیر هری! "
ایو گفت و یه لبخند بیجون به خاطر چهره ی هری روی صورتش شکل گرفت.
هری هم که هنوز توی راهرو بود و به خاطر خواب گیج بود لای چشم هاش رو باز کرد و چند ثانیه طول کشید که بلاخره بتونه چهره ی ایو رو دقیق تر ببینه.
" سلام. "
هری گفت و به لرزش دلش به خاطر اون لبخند روی صورت ایو توجهی نکرد.
کی اهمیت میده اگر بگم اون بیشتر یه زلزله ی هشت ریشتری بود تا یه لرزش خفیف.
لعنتی اون دختر بلاخره لبخند زده بود. یه لبخند واقعی.
YOU ARE READING
She Is Perfect [H.S]
Fanfiction[Completed season 1 ] ( season 2 published ) Highest Ranking : " 1 in fanfiction" She's kind of a walking poem. She's this perfect beauty .but at the same time ,very deep, very smart. 🔞there are some mature content