اسم من الیس 19 سالمه به طور عجیبی یه روز وایولت میشم و قرار نیست به یه مسافرت کوتاه برم خب راستش من دارم فرار میکنم...
.
.
.
وقتی گوشی خونرو قطع کردم با سرعت زیاد به اتاقم دویدم و درشو اروم بستم هوووف خدارو شکر هیچکس نفهمیدمادرم برام یه لپتابو گوشی خریده بود ولی به ندرت میذاشت استفاده کنم و تازگیا اصلا بهم نمیدتشون و خدارو شکر یه هدست داشتم..
من باید عجله کنم ارزون ترین بلیط مال قطار بودو ساعتش دقیقا دو ساعت بعده الان ساعت 1 نصفه شبه
چشمام از خستگی و جشنایی که چند ساعت پیش رفته بودم درد میکردن برای یه لحضه میخواستم بیخیال بشمو به زندگی سلطنتیم ادامه بدم ولی به خودم که اومدم دیدم دارم به چمدونم نگاه میکنم
حتی اونم گوشش چند تا الماس داشت لعنتی همه چی این زندگی کوفتی از طلاست و پر زرقو برق هیچوقت نتونستم راحت زندگی کنم اینا دیگه داره راه تنفسمو میگیره!
مادرم به خاطر بزرگ بودن خانوادمون و داشتن مقام سلطنتی خیلی مغروره، منو مدرسه نمیفرسته من مجبورم با معلم خصوصی لعنتیم وقت بگذرونم، هیچ دوست واقعی ندارم همشون از خانواده بالا مقامن و منو به خاطر پولم میخوان...
من بیشتر لباسام پیراهنه و از طلاست تعداد تیشرتام خیلی کمه و حتی اونای هم که دارم زوری و یواشکیه
پدرمم که هیچوقت خدا براش مهم نیستم اصن نمیبینمش اون هیچوقت نیست یا مسافرت کاریه یا کار داره یه سالی میشه که ندیدمش شاید یه بار امسال دیدم اونم به خاطر کار برگشت لعنت به همشون
Alise's mind
"اوه آلیس عزیزم این لباسارو نگا همشون به تو میان تو مثل برف سفیدی تو خیلی زیبایی من بهت افتخار میکنم...""تو پرنسس بابایی عزیزم همیشه میمونی"
"واو دختر تو همیشه عالی و خوش هیکلی"دروغای دوستای الکیم...
Endبه خودم که اومدم از گوشه چشمام داشت اشک میریخت تمام صورتم خیس شده بود من نمیخوام زیر همه این دروغا چیزای طلایی خفه بشم نمیخوام زندانی باشم میخوام...نفس بکشم
سریع از جام بلند شدمو لباسمو از بدنم کندم خودمو انداختم تو حموم
اگه فرار کنم دوباره گیرم میندازن باید تغیر کنم اره زندگیم داره تغیر میکنه پس خودمم باید تغیر کنم!
سریع از توی اب بلند شدمو به خودم داخل اینه نگاه کردم یه پاسپورت جعلیو شناسنامه جعلی جور کردم عکسارو نزدم اونارو قرار یه دوست بعد درست کردن قیافم برام جور کنه
به موهای بلندم نگاه کردم باید قرمز باشن یا بنفش یا بلوند خب اونا خیلی رنگشون سیاهه براقو، زیبایی دارن دلم نمیاد ولی مجبورم...
اونارو کوتاه میکنم نمیخوام تغیرشون بدم...
با ناراحتی به پاهام نگاه کردم لعنتی حتی برای ازادیم باید تغییر کنم هر چند خیلی وقت بود از این موهای بلند خسته شده بودم شاید یکم تغیر که خودمم دوست داشته باشم خوب باشه
حداقل کسی مجبورم نکرده که اینکارو بکنم...
قیچیو از کشو میز ارایش بیرون اوردمو موهای بافته شدمو اوردم کنارم خیلی صاف از جایی که میخواستم بریدمشو سریع موهام که بافته شده بودن افتادن تو دستامواو فکر نمیکردم موهام انقدر سیاهیش براق باشه که به بنفش بخوره
سریع حولمو انداختم کنار وانو دور سینم محکم یه باند پیچوندم انقدرام چیزی نیست که زیر لباسای پسرونه دوستم دیده شه ولی خب بازم نباید به لاغر بودنم اطمینان کرد
حولمو برداشتم و به ساعت گوشی نگاه کردم ساعت 2 شده بود من هیچ لباس مخصوص بیرونی نداشتم پس مجبور شدم یه شلوار کرم و یه تیشرت دخترونه که رنگش صورتی بود بپوشم واقعا از رنگ صورتی متنفرم ولی مامی اصرار داشت بگیرمش
یه سویشرت لیموییم پوشیدم و کتونیاییو که از قبل گرفته بودم اماده کردم چمدونمو باز کردم و فقط دو تا پیرهن ساده که خیلی دوست داشتم برداشتم دیگه خبری از زرقو برق نیس شاید یه ذره داشته باشن ولی خب باز بهتر از هیچی بودن
اون یکی کتونیامو گذاشتم تو چمدونو تمام جینایی که داشتمو جا کردم تو چمدونو تیشرتو لباسای گرم گذاشتم با لباسای خونم که همچین زیادم نبودن ولی کافی بود
میخواستم در چمدونو ببندم که چشمم به یه چیز بنفش گوشه کمد افتاد
در کمدو که باز کردم چشمم به یه پیرهن بنفش که یه طور سیاه بهش وصل بودو کلی ستاره های نقره ایی کوچیک بهش چسبیده بودو کنار قسمت سینه ش یه پر و سنگ سفید براق چسبیده بود افتاد
اوه پیرهن و خالم برام فرستاده بود کسی که قرار بزودی برم پیشش تا از دست این زندگی راحت شم
مامی اون لباسا انداخت بیرون ولی من پیداش کردم پس قایمش کردماون لباسمو گذاشتم تو چمدونو درشو بستم بعد تو کولمو پر کتابا و مبایلو هدستو چیزایی که ممکنه لازمم بشه پر کردم
کولمو انداختم پشتمو کفشامو پوشیدمو چمدونو برداشتم
هود سوییشرتو انداختم رو سرم و اماده شدم این دختره کجاست پس...
YOU ARE READING
violet ||h.s||
Fanfictionهمونطور که دمشو تکون میده دنبال وایولت میره"کام ان وایولت فقط یک بار" وایولت روشو میکنه اونور"برو پی کارت هری..."