وقتی کاملا اماده بودم صدای تق تق ارومی از پشت در اومد خ...خودشه؟!
"آلیس؟اونجایی بیداری دیگه؟اومدم ببرمت لباساتو عوض کردی باید خودتو به قطار برسونی"صدای خیلی ارومی از پشت در گفت کولمو انداختم پشتمو چمدونمو برداشتم
به اتاقم یه نگاه انداختم و به ماه کامل که به اتاقم نور مینداخت نگاه کردم
حتی برای مامی و پاپا نامه ام نوشتم خدا کنه که زیاد ناراحت نشن هر چند خودشون هر روز یا نیسن یا سرشون تو کار خودشونه من همیشه زندونیم
درو باز کردمو چشمم افتاد به یه دختره با موهای نارنجی فرفری با یه عینک زرد بامزه بهش لبخند زدم"سلام النا دیر که نشد؟"
"نه آلیس ولی باید بجنبی"اون اروم گفتو دستمو کشید باهم به اتاق خدمتکارا رفتیم و اون اول رفت داخل من اروم پشت در وایسادم اون با چند دست لباسو دو تا دفترچه که انگار شناسنامه و پاسپورت بودن برگشت
"شیفت شب دارم پس میتونیم سریع عکستم تو انبار بگیریم و بزنیم عکسو میتونم سریع چاپ کنم"سرمو تکون دادمو ما با وسایل اروم از امارت خارج شدیم
وارد زیر زمین شدیم اون بهم کمک کرد لباسامو عوض کنمو تمام ارایشمو پاک کردم اون یکم قیافمو خشن کردو کاری کرد اصن شبیه آلیس واقعی نشم و از من عکس گرفت!
وقتی خواستم کولمو بردارم سردرد شدیدی گرفتم که باعث شد به دیوار تکیه کنم النا سریع دوید پیشم
"آلیس؟خانم آلیس؟حالتون خوبه؟"اون پیش از حد نگران بود
"من خوبم نگران نباش دیگه بهتره برم فقط نیم ساعت وقت دارم"قیافش بیشتر نگران شد حتی چشمامم درد میکنه اه لعنتی الان وقتش بود؟
"جدی میگم النا نمیفهمم چرا نگرانی ولی من خوبم"بهش یه لبخند الکی تحویل دادمو کولمو چمدونو بلند کردم یه تاکسی که اشنا النا بود منو برد به سمت ایستگاه...
اوه انگار جدا دارم از روسیه میرم...من تا حالا خیابونای روسیرو تو بارون به این شدیدی ندیده بودم اونم وقتی هنوز چراغا روشنه
واقعا زیباست...
بدنم از استرس میلرزید پاسپورتو نشون دادمو بلیطارو که گرفتم وارد قطار شدم
اولش بهم شک کردن ولی وقتی ریختو قیافمو لباس پسرونمو دیدن گذاشتن برم داخل بلاخره تونستم یه نگاهی به شناسنامه جدیدم بندازم.
"وایولت.."
لبخند زدم این اسمو دوست دارم فکنم امروز روزیه که وایولت متولد شد روز مردن آلیس و تولد وایولت بنفش...
من امروز یه ادم بنفش شدم خب به خودم تبریک میگم...
تا برسیم به روسیه خیلی طول میکشه شاید 7 یا 6 ساعت!
خیلی خسته بودم چشمام و بدنم درد میکردن پس شاید کمی چرت بزنم بد نباشه
من تو یکی از اتاقکای قطار بودم و خب ارزون ترینشون برای همین یک نفره بودو کوچیک تر بود ولی خیلی گرمو خوب بود
حتی از اتاق خودمم راحت تر بود دلم نمیخواست بخوابم دلم میخواست تا برسم فقط به محیط بیرون قطار نگاه کنم ولی نمیدونم چرا چشمام درد میکرد شاید به کم خوابی عادت ندارم برا همینه
سرمو چسبوندم به پنجره و چشمام کم کم سنگین شد...
یه بوی گندی باعث شد چشمامو باز کنم ولی من نمیدونستم کجا بودم تویه...تو یه جنگل بودم یه جنگل تاریک انگار که غروب باشه
بین این بوی گند یه بوی خوبی به مشامم خورد که باعث شد از جام بلند شمو دنبالش برم
که دیدم بو از یه سبد پر گل بنفشه ولی پژمرده ریخته زمینو همه جا پخش شده
بالا ترو که نگاه کردم یه جسدو دیدم خدای من...اون تیکه پاره شده بود از گردنش خون میومد و داخل بدنش کامل خالی شده بود فقط استخوناش مونده بود حتی فکر کردن بهشم حالمو بهم میزنه
تقریبا میخواسم داد بزنم که یه چیز تیزی داخل گلوم فرو رفتو دیگه چیزی نفهمیدم
چشامو باز کردمو خیلی سریع نفس میکشیدم تمام صورتم عرق یخ کردع بود چند ساعته که خوابیدم؟!
لعنتی چرا من باید ادم عرقی باشم اخه...تا یکم گرم میشه سریع عرق میکنم قبلا اینجوری نبودم...
ساعت گوشیمو که نگاه کردم دیدم 4 ساعتی گذشته یعنی من این همه خواب بودم؟ هووف الان ساعت 8 صبحه
به بیرون نگاه کردم واو ما الان رو پلیم چقدر اینجا قشنگه
نمیدونم چرا دلم شور میزد هنوز چشما و بدنم درد میکردن سردرد شدیدیم داشتم
YOU ARE READING
violet ||h.s||
Fanfictionهمونطور که دمشو تکون میده دنبال وایولت میره"کام ان وایولت فقط یک بار" وایولت روشو میکنه اونور"برو پی کارت هری..."