the magical book

94 7 3
                                    

بدنم خیلی درد میکرد و اون چیز بزرگ پشتم خیلی...راستش بزرگ بود(:/چی گفتم)

هری دستامو نگه داشته بود تا بتونم تعادلمو حفظ کنم ولی نمیتونستم و هر بار میوفتادم زمین هری اخم کرد و به نایل نگاه کرد و سرشو تکون داد نایل یه باشه گفتو تبدیل به گرگ شد بعد دوید طرف شرقی جنگل

حالم اصن خوب نبود ولی دو تا دست زیرم قرار گرفتو من از رو زمین بلند شدم سریع بال سمت چپم باز شد و اون یکی که زیر دستای هری بود بسته موند فکنم احساساتم از این به بعد رو اونا تاثیر میزارن"لعنتی هری من خیلی سنگینم بزارتم زمین"اون لبخند زدو بدون اینکه حرفمو جدی بگیره رفت طرف شرق جنگل

"هری چرا ما غرب جنگل اومدیم تا تبدیل شیم چرا شرق نیومدیم؟"

"ماه تو قسمت غربی و غربی جنوبی جنگل وحشی تره ریون ها بد نیسن(میخواد بگه مثل قسمت غربی جنگل تاریک نیسن) اما قلمرو همشون قسمت غربی جنگلا بوده پس این طبیعیه که تو اینجا واکنش نشون بدی قسمت غربی جنگل تاریک تر و خطرناک تر از قسمت شرقیه پس اگه یه ریون بخواد بجنگه تو قسمت غربی بدنش قوی تره"

"اوه"فقط تونستم همینو بگم...

اون راست میگفت غرب تاریک تره چون وقتی به شرق رسیدیم هوا روشن تر شد

به هری نگاه کردم فکش خیلی خوشتراش بود لباساش خاکی شده بود چشمای سبزش خسته ولی جذاب بود هوا دیگه داشت سرد میشد از اونجایی که اویل زمستون بود

بال سمت چپمو(از طرف خودش سمت چپش میشه)اوردم بالا و رو خودمو نگهش داشتم "سردته؟"هری خندیدو محکمتر بغلم کرد سرمو تکون دادم نمیتونستم حرف بزنم چون دندونام میلرزیدن

"هری میشه بزاریم زمین؟"بیشتر از این نمیتونستم بزارم حملم کنه اون اول قبول نکرد ولی بعد گذاشتتم زمین جیغ زدم و به زمین نگاه کردم"هری!"به زمین که حالا شکلای عجیب گرفته بود اشاره کردم

اون لبخند زد"واو نگران نباش به خاطر جادوته زمین داره به بالات خوشامد گویی میکنه"لبخندش پرنگتر شد

خوشم اومده بود خندم گرفت
(سوم شخص)

شروع کرد به پریدن به اونور اینور هر بار خیلی کند میرسید به زمین به خاطر بالهاش همه جای زمین یخ زدرو کرد شکلای قشنگ که اروم حرکت میکرد به درختا دست میزدو حتی درختام یخ میزدنو شکلای ریزو بزرگ روشون حرکت میکردن

اونا تقریبا به خونه نزدیک شده بودن توی راه وایولت به خونه شبح شده برخورد کرد دوباره همون احساست مزخرف اومدن سراغش هری دستشو گذاشت پشت کمرشو حولش داد طرفه خونه "هیششش بهش فکر نکن"اون اروم بالای مشکی و بزرگ وایولتو نوازش میکرد

وقتی رسیدن خونه وایولت داشت بالا میاورد چون بالاش بیخودی شروع کرده بودن به حرکت"هششش اروم باش وایولت فقط دارن میرن داخل بدنت درد نداره شاید...حالت بد شه"هری مکث کرد وقتی وایولت خون بالا اورد بالاش رفتن داخل بدنشو لباسش حالا دیگه کاملا خونی بود همه جا پر سیاه ریخته بود

violet ||h.s||Where stories live. Discover now