wings

95 10 1
                                    


زین لبخند جذابشو تحویلم داد"اگه بچه خوبی باشی شایدم زیاد درد نکشی"

دیگه داشتم میترسیدم من وسط جنگل وایساده بودمو دستام با پاهام زنجیر بسته شده بودن یاد خالم افتادم بغض کردم دستای یه نفرو رو کمرم احساس کردم سرمو بالا اوردمو با چشمای سبز یه نفر روبرو شدم هری لبخند زده بود احساس بهتری میکردم"همه چیز خوب پیش میره سعی کن دیگه بهش فکر نکنی و فقط تمرکز کنی"اون پایین گونمو یواشکی و بیصدا بوسید که باعث شد قرمز بشم

اونور تر کنار بقیه وایسادو همه به ماه نگاه میکردن ابدهنمو قورت دادمو سرمو اوردم بالا ابر داشت از کنار ماه کنار میرفت سوزش پشتم شدت گرفت"لیاااااام"اخر اسمشو جیغ کشیدمو پاهام خم شد زنجیرارو محکم چسبیدمو با فشار اوردن بهشون دردمو کم میکردم

از دید لیام...
اسممو جیغ کشیدو صورتش جمع شد زانوهاش خم شده بودو میخواست بیوفته زمین ولی خودشو نگه داشته بود زنجیرارو میکشیدو جیغ میزد تا اینکه ابر کاملا از کنار ماه رفت کنار تمام بدنش سفید شدو از چشماش خون میریخت دندونای نیشش دراز شده بودنو تمام لبش سیاه شده بود حتما چشماشم سیاه شده بودو رگه های بنفش دیده میشدن

دوباره جیغ زد ولی نه یه جیغ معمولی جیغش باعث شد زمین زیر پامون کمی ترک برداره

نایل چسبید به بازوم"ل...لیام میگم...این...کلاغام جزو...مراسم حساب میشن..مم..من یادم نمیاد دعوتشون کرده باشیم..."نایل با ترسو دستای لرزون به اسمون اشاره میکرد یه عالمه کلاغ دور ماه جمع شده بودنو نور ماه کاملا رو وایولت بود برای همین اون درد بیشتری میکشیدو جیغش زیادتر شده بود

و بلاخره اون تسلیم شد افتاد زمین و استخونای پشتش به طرز ترسناکی شروع کردن به جابجا شدن

از دید هری...
دیدن دردش واقعا عذاب اور بود چرا من انقدر اهمیت میدم من اصن چرا گونشو بوسیدم هر چی که هست از دیدن دردش انگار قلبمو گرفتن دارن با تمام قدرت فشار میدن

سرشو بلند کردو با التماس زنجیرارو میکشید تا ازاد شه ولی هربار میوفتاد زمین تا این که یه جیغ بلند زد بلند ترین جیغ حتی از قبلیا بلند تر طوری که از دهنش خون پاشید بیرون پوست پشت بدنش پاره شدو یه استخون نسبتا بزرگ کشیده شد بیرون
"بستتتتتهههه لطفاااااا بسه خواهشششش میکنم"تو صداش رگه های ترسناکی وجود داشت بیشتر خون بالا میاوردو بیشتر دستو پامیزد سرعت کلاغای بالا سرش بیشتر شدو انگار نور ماه با سرعت بیشتری بهش میتاپید بیشتر جیغ زدو زمینو چنگ میزد تا اینکه از اونور بدنشم یه استخون بزرگ کشیده شد بیرون وایولت افتاد زمینو هیچ حرکتی نکرد ناخوناش بلند شدو دیگه داشت ترسناک میشد چون کلاغا با سرعتو شدت زیادی حمله کردن طرف وایولتو دور تا دورش بودن ما هیچی نمیدیدیم

"هری!"لویی داد زدو به درخت کناریم اشاره کرد زنجیری که بهش وصل بود ازش یه چیزی بیرون ریخت

"ا...این اب فلزه؟..."زین پرسیدو من سرمو تکون دادم"همه عقب وایسین قرار نیست زیاد بهمون خوش بگذره ولی به اون چرا"پسرا ترسیده بودنو سریع عقب رفتن اهن ذوب شده از زیر گروه کلاغا وارد شدنو کلاغا بلاخره از کنار وایولت رفتن کنار و وقتی بلاخره خلوت شد نور ماه رو دو تا چیز بزرگ نور مینداخت و اون دو چیز میدرخشیدن دو تا چیز سیاه با رگه های بنفش براق ناخوناش با اهن و پلاتین پوشونده شده بودنو اهن ذوب شده از گونه چپش به طرز عجیبی بالا میرفتو شکلای عجیب میگفت تا این که متوقف شد

همه چی اروم بود فکنم خوب پیش رفته سعی کردم نزدیکش بشم که وایولت سریع بالاشو باز کردو با چشمای مشکی اعصبانی نگام کرد"اوه اوه"لیام گفتو پسرا پشتش وایساده بودن

بالای بزرگو خوشگلش سنگین به نظر میرسیدن اما اون راحت بلند شدو تکونشون داد"گشنمه..."وایولت زیر لبی گفتو به کلاغی که زیر ناخونای بلندش داشت جون میداد نگاه میکرد سینشو پاره کردو قسمت کوچیکی از گوشتشو با ناخوناش خورد ما دیگه داشتیم بالا میاوردیم اون نباید ادامه بده"وایولت بس کن تو این نیسی به اون دست نزن باید خودتو کنترل کنی "داد زدم اون با اعصبانیت بهم نگاه کرد"ت..تو ازت متنفرم....تو وقتی درد میکشیدم کمکم نکردی همونطورم تو "به لیام اشاره کردو بلند شد ولی زنجیرا نمیذاشتن تکون بخوره

جیغ زد میخواااام برمممم ولی بازش نکردیم یه پرنده وقتی تسلیم میشه که زندانی شه وایولت یکی از زنجیرارو پاره کرد ولی وقتی بالاشم با زنجیر گرفتیمو بستیم بیخیال شد

از دید وایولت"سرم خیلی درد میکرد دهنم مزه خون میداد میخواسم بالا بیارم

هر چی تو دهنم و معدم بود بالا اوردم چشمم خورد به گوشت خامو خون بیشتر بالا اوردمو خون سرفه میکرد صدام گرفته بودو از گلوم هیچ صدایی بیرون نمیومد پشتم دیگه درد نمیکرد اما خیلی کم میسوخت نمیدونم چرا ولی احساس میکنم 4 تا پا دارم چون دو تا چیز اضافرو تو بدنم احساس میکنم

به دستام نگاه کردم کثیفو بوی اب اهن اه لعنتی من حموم میخوام استخونام درد میکردن

چشمامو فشار دادم"درد میکنه بدنم درد میکنه چه اتفاقی افتاده چرا من..."به گوشت خونی نگاه کردم"همچین چیزی تو بدنم داشتم"چندشم شد هری خندید بقیه پسرام تقریبا بلند شده بودن بودنو رفته بودن به جز نایل که بلند شدو دوباره با صورت خورد زمین خوابید :/

سریع به پشتم نگاه کردمو دوباره جیغ زدم دو تا بال گنده رو بدنم بودو من داشتم دیوونه میشدم پسرا زنجیرارو باز کرده بودنو من همچنان به پشتم نیگا میکردم"واااات دهههه فااااااعک"صدام تو کل جنگل پیچید و نایل سریع بلند شدو چوب کنارشو برداشتو اونطرف اینطرفو نیگا کرد"چی کجا چیشده کی؟'-'

هری با کف دستش زد تو سرشو شقیه هاشو مالش داد "نایل نایلل..."

violet ||h.s||Where stories live. Discover now