blood war

74 7 1
                                    

هیچ چیز درست نبود هیچ چیز من به هیچ چیز احساس خوبی نداشتم پسرا خیلی اعصبانی بودن چشاشون خون بودو وحشی به نظر میرسیدن و منه پرنده ی ضعیف اونجا ترسیده بودم اونا یه جنگ در پیش داشتن و نمیزاشتن که دنبالشون برم وقتی همشون حاظر شدن من تازه از استرس ناخونامو تموم کرده بودم

نزدیک لیام شدمو بازوشو اروم لمس کردم"ل..لیام منم میخوام باهات بیام من اجازه نمیدم شماها بدون من به همچین جای خطرناکی برین"چشماش بازم سگ شدو سریع بازوشو از دستم در اورد"گوش کن وایولت به خالت قول دادم که نزارم چیزیت شه و نمیزارم تو همینجا میمونی من متاسفم اما..."نفمیدم چیشد وقتی ناخونای تیزش وارد گردنم شدو من بیهوش شدم وقتی بلند شدم از رفتنشون فقط ی ربع گذشته بود اونا نیم ساعت دیگه میرسن قسمت غربی جنگل

سریع بلند شدم کولمو پر چیزایی که لازم داشتم کردمو با البا دویدم سمت در ولی باز نمیشد خودمو کوبوندم به در بازم نشد باید جادویی باشه که این درو باز کنه! جادو...بالام در اومدن من جادو دارم

دستمو گرفتم طرف در"بهت دستور میدم بازشی"اما در باز نشدو من همچنان پشت در قفل شده بودم"لعنت به قیافت لیام"زمزمه کردمو ناخونامو از تو گوشتم کشیدم بیرون و قفلو باز کردم اگه پرواز کنم ممکنه بهشون برسم هنور بوشونو حس میکنم

نه خیلی خطرناکه البارو مجبور کردم تو خونه بمونه پس پرواز کردمو با چشمام دنبال پسرا گشتم و پیداشون کردم تو حالت گرگیشون بودنو میدویدن

پس منم دنبالشون پرواز کردمو بعد بیست دقیقه بالا سرشون پرواز میکردم ولی اونا حس نمیکردن وقتی به غرب رسیدیم هوا خیلی سرد شده بود خیلی پس وقتی رو شاخه درخت فرود اومدم بالامو دور خودم پیچوندم

پسرو کنار یه دریاچه یخ زده ایستاده بودن این همون دریاچه اییه که کابوسشو دیدم لیام هنوزم تو صورتش خون جمع شده بود و چشاش قرمز بود رگای دستش زده بود بیرونو تند تند نفس میکشید همونقدرم سنگین که بخار نفساش هر بار بیشتر از قبل بیرون میومد رگ گردنشم بیرون زده بود اون ادم بود ولی سرشو برد بالاو زوزه کشید من اصلا حس خوبی ندارم کتاب داخل کولم تکون میخوردو برای این که خفش کنم کولرو محکم کوبوندم به تنه و یه اخ از توکوله اومد بیرون"حقته کتاب احمق همش تقصیر توعه"گفتمو کتابم ناله کردبه من چه اخه وایولتتت"یه خفه شو دیگه بهش گفتمو اون بلاخره خفه شد

سه تا گرگی که چندروز پیش دیدم همراه دو تا دیگه از جنگل اومدن بیرونو اونور دریاچه قرار گرفتن "کتاب...تو میتونی ایندرو ببینی؟ "خطاب به کتاب گفتمو اون تکون خورد اره و من بهت گفتم که جنگ خونین توراهه و این یعنی هیچکدوم جون سالم بدر نمیمیرن هردو تا حد مرگ میرن وایولت ولی...یادت باشه وایولت هیچ چیز جز خودت نمیتونه ایندرو تاغیر(؟) بده " از حرفاش سر در نمیاوردم

violet ||h.s||Where stories live. Discover now