blood

117 9 0
                                    

وقتی به ایستگاه لندن رسیدیم قطار وایسادو همه پیاده شدن من کوله پشتیو چمدونه مشکیمو گرفتم و سعی کردم مثل پسرا راه برم هر چند خیلی سخته ترنسا چجوری اینکارو میکنن هر چی هست دمشون گرم

و با زحمت چمدونو از پله قطار پایین اوردمو بلاخره من اینجام لندن

سوییشرتمو از تو کولم بیرون اوردمو سریع پوشیدمش این سوییشرت هود نداشت پس هود بلیز مشکیم که از زیر پوشیده بودمو گذاشتم رو سرم تا کسی زیاد شک نکنه

خاله امی خیلی دور تر از شهره نمیدونم چیکار کنم اون گفت باید برم داخل جنگل تاریک اخه اینا چه اسمیه میزارن رو جنگل شاید چون خیلی تاریکه خییییلی

چشمامو چرخوندمو مثل یه شهروند عادی رفتم ادرس این جنگلو پرسیدمو همه میگفتن"منظورت جنگل جنگیر؟"خب پس اسم جنگل جنگیر هر کسی منو میدید وقتی این سوالو میپرسیدم از من میترسید نمیدونم چرا

به تاکسی گفتم منو ببره به اون جنگل ولی راه خیلی کمیو رفتو گفت که باید این روستارو رد کنم تا به اون جنگل برسم

ادمای زیادی تو روستا نبودن

یه کالسکه(از اینا که توشون غذای اسبارو میریزن مثل توی فیلمای قدیمی بعد اسبا یا خر میکشن با خودشون تا ببرن روستا:|)که چند تا چوب نازک تهش بودو یه اسب داشت از زمین علف میخوردم بهش وصل بود کنار دروازه روستا بود

یه مرد رفت روی کالسکه رفت به طرف جنگل فکنم بتونه منو برسونه پس دویدم طرفش

"ا..اقا...هوووف..مح..محترم م..میشه وایسییی"اخرش داد زدم و اون پیرمرده وایساد

اون با تعجب نگام میکرد ولی بعدش لبخند زد"آلیس جوان شما اینجا چیکار میکنید"

وای نه از کجا فهمید از کجا فهمیییید خونسرد باش آلی...نه تو وایولتی تو وایولتی اروم باش

هودمو کشیدم جلو سرمو اوردم بالا ولی نذاشتم صورتمو کامل ببینه"من...من...پ..پرنس..س..ن.نیستم"کلمه اخرو تونستم محکم بگم گرچه گند زدم

اون پیرمرد خندیدو بعدش یه لبخند زد"من خالتونو میشناسم نگران نباشین شمارو تا وسطای جنگل میبرم ولی بقیشو باید خودتو برین از دیدنتون خوشبختم خانم آلیس"

بهش لبخند زدم"منو آلیس صدا کنین اونقدرم درجم بالا نیست که کنار اسمم خانم یا پرنسس یا هر چیز دیگه ایی بیاد"

اون کمکم کرد که بشینم تو کالسکه و وسایلمو گذاشت پیشم

"خوب گوش کنید آلیس جوان این جنگل اونقدرام که فکر میکنین امن نیست نمیدونم دربارش میدونین یا قرار که از خالتون بشنوین ولی اینجا موجوداتی زندگی میکنن که میتونن با یه زخم کوچیک نابودتون کنن پس ازتون خواهش میکنم فقط از راهی که بهتون ادرس میدم ادامه بدید از هیچگونه راه میمبر یا دیگه ایی استفاده نمیکنین اگه تو خطر افتادید و کسی بهتون حمله کرد با چاغویی که بهتون دادم بهش آسیب بزنید چه حیوون بیگناه چه ادم غریبه ایی که میخواد اذیتتون کنه فهمیدین؟" اون خیلی محکم این حرفارو زدو من اب دهنمو قورت دادمو سرمو تکون دادم

ما به وسطای جنگل که رسیدیم تقریبا ساعت 3 بعد از ظهر شده بود

از کالسکه پیاده شدمو چمدونو کولمو برداشتم

"حتی اگه وسایلتونم تو خطر افتادن ولشون کنین و فقط فرار کنین خانم الیس باشه؟"

"با..باشه"خب باید بگم که الان خیلی میترسم!

اون پیرمرد از اونجا رفتو من دوباره اون درد لعنتیو حس کردم چشمام درد میکرد م..مخصوصا پشتم لعنتی هم میخواره هم میسوزه این دیگه چیه اخه

دستمو بردم زیر لباسمو یه چیز تیز از بدنم زده بود بیرون خیلی کوچیک بود اما حسش میکردم قابل گرفتن بود

خیلی با دقت سر اون چیز تیزو گرفتم کشیدمش از بدنم بیرون"ااااااخ"جیغ خفه ایی کشیدم صورتم به خاطر درد جمع شد این دیگه چی بود

اون چیز و که اوردم جلو دیدم سر یه پر سیاه و که کمی خونیه گرفتم دستم این دیگه چیهههه؟؟؟

پشتم بازم شروع کرد به سوختن مشکل اینجا بود که هر دو طرفش میسوخت

ولش کن نمیدونم چجوری وارد بدنم شده ولی نمیخوام بهش اهمیتیم بدم

یه چیز سریع از کنارم رد شد

سریع رومو کردم اونور ولی چیزی ندیدم نه نباید اینجا بمونم باید طبق نقشه ایی که اون مرده گفت برم جلو

چمدونو کولمو گرفتم و شروع کردم به راه رفتن راهش زیادم سخت نبود طولانیم نبود

چشمام خیلی بیشتر از قبل میسوخت"لعنتی..."رفتم پیش یه چشمه که کنار درخت بود کمی یخ زده بود

ولی چون یخش تازه بود میتونستم خودمو ببینم
ولی از چیزی که دیدم متعجب شدم چشمای من دیگه قهوه ایی نبود سیاه و بنفش قاطی با رگه های قهوه ایی مگه میشه؟

چندبار پلک زدم و اون رنگ از بین رفت هه هه فکنم دارم توهم میزنم مهم نیست

بلند که شدم چشمم افتاد به 3 تا گرگ گنده شعتتت اینو کجای دلم بزارم...

از گوشه دهنشون اب دهنشون میریخت

به همون راهی که پیرمرده گفته بود میدویدم

پام به سنگ گیر کردو محکم خوردم زمین پارچه قسمت پایین جینم پاره شده بودو کمی ازش خون میومد

الان نهههه

violet ||h.s||Where stories live. Discover now