خانم استیونس جواب داد_باشه هرجور که مایلی... اما خب لااقل موهاتو بزن کنار تا ببینیمت
به محض اینکه این جمله رو از خانم استیونس شنیدم، بلافاصله برگشتم تا هری رو ببینم
هری هیچ عکس العملی نشون نداد... حتی جواب استیونس رو هم نداد
این بار خانم استیونس دوباره گفت
_هری... گردنت خسته میشه... بعلاوه اون طور که موهات رو صورتت ریخته جلوی دیدت رو میگیره و باعث میشه چشمات ضعیف شه... اینجا کسی غریبه نیست... همه دوستای تو اند... من دارم حس میکنم تو تو کلاس راحت نیستی...
یه مکث کرد و چشماشو ریز کرد و با لحن سوالی پرسید
_ببینم... نکنه خجالت میکشی؟
یه سری از بچه ها با شنیدن این حرف تک خنده ای کردن
خانم استیونس که متوجه شده بود رو به اونا گفت
_شما چند نفر... بعد از کلاس وایسید کارتون دارم...
و دوباره روشو برگردوند سمت هری و همین طور که به سمتش قدم برمیداشت و بهش نزدیک میشد همزمان گفت
_میشه لطفا... میخوای من برات این کارو بکنم؟
من از موقعی که برای اولین بار خانم استیونس رو دیدم ازش خوشم اومد... راستش هم خوش اخلاق بود هم مهربون و هم خیلی خوشگل... اما الان احساس میکنم نسبت بهش یه حس بدی دارم... آخه یعنی چی؟ شاید نمیخواد کسی ببینتش... شاید خجالت میکشه و دلش نمیخواد موهاشو بزنه کنار...
استیونس نزدیک هری شد و دولا شد تا موهاشو کنار بزنه.... هری هیچ واکنشی از خودش نشون نمیداد... پیش خودم فکر کردم که شاید خودش هم دلش میخواد که چهرش معلوم شه و فقط منتظر بوده تا یه نفر این کارو براش انجام بده... اما یهو چشمم به لباش خورد که از زیر موهاش پیدا بود... یه کم که دقت کردم متوجه شدم که لباش داره میلرزه... انگار نمیخواست این اتفاق بیفته و ترسیده بود...
سریع از سر جام بلند شدم و با صدای بلندی گفتم
_نه...
همهٔ کلاس و حتی خانم استیونس برگشتن سمتم...
با نگاهشون طوری بهم زل زده بودن که قشنگ معلوم بود ازم توضیح میخوان که واسه چی مانع شدم
آب دهنمو محکم قورت دادم طوری که حس کردم کل کلاس متوجه شدن... یه نفس عمیق کشیدم و با یه کم مکث و من و من جواب دادم
_خب... خب... میدونید... راستش.... اممممم....
یه نگاه به هری انداختم که سرش به سمت پایین خم شده بود و انگار که به زمین خیره شده بود
حرفمو ادامه دادم
_شاید دلش نخواد کسی ببینتش... وگرنه میتونست از صبح تا حالا موهاشو کنار بزنه... فک نمیکنم معلول باشه و خودش نتونسته باشه این کارو انجام بده... حداقل اینطور به نظر نمیاد
YOU ARE READING
It Was happenstance [Larry Stylinson]
Fanfictionچی میشه اگه یه روز خیلی اتفاقی یه رقیب واسه خرخون ترین بچه دبیرستان پیدا بشه؟؟! حس اونها نسبت به هم چی میتونه باشه؟؟! دوستی یا نفرت؟؟؟! خب معلومه که همه میگن نفرت... البته نه! شاید در نظر اول تنفر به نظر بیاد... اما در باطن اون ها دوستی و علاقه پنها...