د.ا.ن هری
_اه لعنت بهت هانا کدوم گوری هستی؟ دخترهٔ بی فکر...
زیر لب با خشم غریدم و دوباره نگاهم رو از جمعیت گذروندم تا بلکه پیداش کنم....
نه... نبود... مثل اینکه هیچ جوره نمی شد پیداش کرد... انگار آب شده بود رفته بود تو زمین....
چشمام رو محکم بستم و نفسم رو با حرص بیرون دادم
دلم می خواست بزنم زیر گریه... خونهٔ ایان خیلی دور تر از خونهٔ خودمون بود و از اونجایی که موقع اومدن تقریبا کل مسیر رو با تاکسی اومده بودیم، راه رو اصلا بلد نبودم...
از طرفی دیگه هم اون موقع شب تاکسی پیدا نمیشد تا منو برگردونه و منم هیچ کس و هیچ جا رو نمیشناختم تا بخوام خودم به تنهایی برگردم...تنهٔ محکم یه پسر مست که بهم خورد تازه به خودم اومدم و دیدم که درست وسط پیست رقص وایسادم...
یه کمی هول شدم و دست و پامو گم کردم...
خواستم از بین جمعیت برم بیرون و دوباره دنبال هانا بگردم... بالاخره پیدا می شد، غیبش که نزده بود... حالا اگرم پیدا نشد نهایتا با یکی از اونایی که سر کلاس تئاتر باهاشون آشنا شدم، برمیگردم خونه...
داشتم از بین دخترا و پسرایی که می رقصیدن و واضح تر بگم، خودشونو به همدیگه میمالیدن، رد میشدم که یهو چشمم به دختر و پسری خورد که درست رو به روم بودند و غرق در شهوت و هوس، داشتن با ولع و اشتیاق همدیگه رو می بوسیدن...
با دیدنشون سرجام خشکم زد... عین بهت زده ها وایساده بودم همونجا و نگاهشون می کردم...
ا...اون... اون دختر ه... ها... هانا بود...
باورم نمیشد
فکر میکردم توهم زدم... آره... حتما توهم بود... وگرنه مگه میشه...؟؟
چند بار پلک زدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم...
چشمامو باز کردم به امید اینکه اون صحنه فقط و فقط یه خیال بوده باشه... اما انگار نه... کاملا واقعی بود و هانا داشت یه پسر دیگه رو می بوسید...
از سر و وضعشون مشخص بود که هیچ کدومشون مست نیستن که کنترلشون دست خودشون نباشه... نه هانا و نه اون پسر... هر دو کاملا هشیار به نظر می رسیدن...
با فکر کردن به اینکه اون جنده تا همین یکی دو ساعت پیش همراهم بوده و من تو دلم براش غش و ضعف می کردم، حالم از خودم بهم می خورد و هر لحظه بیشتر از خودم متنفر میشدم...
قصدش از اون همه تعریف کردنش از من و قربون صدقه رفتنم هرگز ابراز علاقه نبود... اون در تمام اون مدت به وضوح داشت باهام لاس میزد و من اصلا متوجه این نشده بودم... اوووه گاد چطور؟؟ چطور متوجهش نشدم...؟؟؟
YOU ARE READING
It Was happenstance [Larry Stylinson]
Fanfictionچی میشه اگه یه روز خیلی اتفاقی یه رقیب واسه خرخون ترین بچه دبیرستان پیدا بشه؟؟! حس اونها نسبت به هم چی میتونه باشه؟؟! دوستی یا نفرت؟؟؟! خب معلومه که همه میگن نفرت... البته نه! شاید در نظر اول تنفر به نظر بیاد... اما در باطن اون ها دوستی و علاقه پنها...