part 15

326 54 7
                                    

Edited
دقایقی بعد، وقتی حالم کمی بهتر شد، خودمو درحالی پیدا کردم که اریک بغلم کرده بود و گریه می کرد

بی معطلی پسش زدم و از بغلش بیرون اومدم

با دلسوزی و غم نگاهم کرد و گفت

_ببین لویی میدونم منو مقصر همه چیز می دونی، ولی باور کن منم تا همین چند ساعت پیش خبر نداشتم وگرنه زودتر بهت می گفتم... چند ساعت قبل از تولد، ایان رو با یه پسر دیگه تو باغ دیدم در حالی که... هوووففف ولش کن...

با بی حسی گفتم

_نه... بگو می خوام بدونم... در حال چه کاری دیدیشون؟

اریک لب هاشو رو هم فشرد و گفت

_لویی باور ک...

_فقط بگو

_باشه، باشه...

قبل از اینکه اریک چیزی بگه، محکم و با جدیت گفتم

_داشتن همو می بوسیدن، نه؟ اوه نه بذار یه جور دیگه بگم، ایان داشت اونو می بوسید، همینو می خوای بگی‌ دیگه؟

_لویی تو رو خدا آروم باش، قضیه اون طور که تو فکر میکنی نیس...

_تمومش کن اریک فقط بگو از کجا فهمیدی با همن...؟ خودتم خوب میدونی که بوسیدن دلیل خوبی برای ادعای دوستی و تو رابطه بودن نیست... آدما از رو هوس هم همدیگه رو می بوسن...

اینو گفتم و نگاهم رو به رو به رو دوختم، از گوشهٔ چشم بهش نگاه می کردم

اریک دستشو رو تو موهاش فرو برد و با حرص گفت

_خواستم ببرمش که بخوابه... وقتی رو تخت خوابوندمش شنیدم که اسم یه پسر رو زمزمه کرد... از اونجایی که خوب نشنیده بودم خواستم تکرارش کنه... مایکل... این اسمی بود که ایان می گفت... ازش پرسیدم کیه، چون نمیشناختمش، و اون گفت...

حرفشو قطع کردم

_میدونم، گفت دوست پسرمه، نمی خواد ادامه بدی... فقط برو

اریک با التماس گفت

_من درستش می ک...

با تهدید داد زدم

_یا میری یا همینجا پیاده میشم

اریک با لکنت و وحشت انگار که از دادم ترسیده باشه گفت

_خ... خیلی خب... ت... تو... تو فقط... عصبانی، نشو آروم ب...

این دفعه بلندتر داد زدم

_برو

فریاد ناگهانیم باعث شد اریک بدون هیچ مکثی ماشینو روشن کنه و راه بیفته

سرم رو به عقب تکیه دادم و زیر لب گفتم

_دیگه برام مهم نیست... برام مهم نیس چی شده و چی میشه... دیگه ایانی برای من وجود نداره... من کسی رو به اسم ایان نمیشناسم... دیگه نمیشناسم... رابطهٔ من و اون از اولش هم بزرگترین اشتباه زندگی جفتمون بود... از همون اول هم مال هم نبودیم... نه من برای اون ساخته شده بودم و نه اون برای من ‌مناسب بود... خواهش می کنم دیگه دربارش صحبت نکن...

It Was happenstance [Larry Stylinson]Where stories live. Discover now