د.ا.ن لویی
ساعت ا دوازده گذشتع بود و راننده جوری حرکت میکرد ک انگار قرار نیس بعد از رسوندن ما برگردع خونه
_همینجاست
با صدای هری ماشین متوقف شد و پیاده شدیم
نگاهی ب رو ب رو و اطراف انداختم و سکوتو شکستم
_اوه پس خونه هامون نزدیکه
هری ریز خندید و سر تکون داد
_نکنه خیال داری هرروز بیای زنگ بزنی و در بری؟
_افرییینننن، دقیقاااا
خندیدم و اروم زدم ب کتفش
تلو تلو خورد و دولا شد و دلشو گرفت
منم اگه اینقد میخندیدم الان دل درد گرفتع بودم
از خود بیمارستان تا همینجا داره میخندهبا فک کردن بهش یاد ی چیزی افتادم و سریع پرسیدم
_راسی هری، مشخص نشد کی باهات تصادف کردع؟؟
تک سرفه ای کرد و گفت
_ن، من تموم چیزایی ک پلیسا خواستنو بهشون گفتم، قرارع دربارش تحقیق کنن...
_اوکی، اگه چیزی شد خبرشو بم بدع
_حتما، خب دیع من باید برم
دستامو باز کردم
خندید و خودشو تو بغلم جا داد
محکم ب خودمو فشردمش... عطر تنشو نفس کشیدم و زیر لب زمزمه کردم_بغلی نرم خودمیییی
خندید و سرشو ب سینم فشار داد و بعدش ا حصار دستام بیرون اومد
_مرسی بابت همه چی
_خخخ....... برای ی دوست، هرکاری کنی جز وظیفه نیس
چشمک بامزه ای بهش زدم
_برو، برو ک سلین نگرانت میشع، خعلی وقتع منتظرته
_باشه، بازم ممنون
ی بار دیع همدیگه رو کوتاه بغل کردیم
_مواظب خودت باش، فرشته کوچولو
انگار ذوق کرد، حالت چشماش عوض شد و شوق رو تو کل اجزای صورتش میشد دید
-تو هم همینطور... اما، اولین باره ک ی نفر بهم میگه فرشته
سرشو انداخت پایین
با لحن شیطنت امیزی گفتم
_خب شاید بخاطر این باشع ک انسانای معمولی نمیتونن فرشته هارو ببینن
با خنده مشتی ب بازوم زد
_عوضییی، ینی میخوای بگی تو هم فرشتع ای؟ این منصفانع نیس... تو داری با استفاده ا من فقط ا خودت تعریف میکنی
قیافه حق ب جانب ب خودش گرفت، لباشو بیرون داد، دستاشو ب کمرش زد و با حرص نفس میکشید
این لعنتی حتی حرص خوردنش هم بانمکه
خندیدم و لپشو کشیدم
BINABASA MO ANG
It Was happenstance [Larry Stylinson]
Fanfictionچی میشه اگه یه روز خیلی اتفاقی یه رقیب واسه خرخون ترین بچه دبیرستان پیدا بشه؟؟! حس اونها نسبت به هم چی میتونه باشه؟؟! دوستی یا نفرت؟؟؟! خب معلومه که همه میگن نفرت... البته نه! شاید در نظر اول تنفر به نظر بیاد... اما در باطن اون ها دوستی و علاقه پنها...