part 12

363 55 46
                                    

د.ا.ن هری

در حالی که سعی داشتم دستمو که از شدت فشار قرمز شده بود از دست هانا دربیارم، با ناباوری به خونه... یا بهتره بگم عمارت پیش روم زل زده بودم...

لعنتی اینقدر بزرگ و خاص بود که تو رویاهام هم نمی دیدمش

هانا که داشت به نیم رخم نگاه میکرد گفت

_این تازه یک دهم اموال این خانوادست...

سرشو بیشتر نزدیکم کرد و تو گوشم گفت

_اینی که داری می بینی فقط خونهٔ مجردیِ ایانه... پس لازم نیست اینقدر تعجب کنی...

سرمو به سرعت برگردوندم سمتش و سوالی نگاهش کردم

همونطور بهم نگاه می کرد، از اینکه عکس العملی در برابر نگاهم نشون نداد کلافه شدم و پرسیدم

_خونهٔ مجردی؟ همهٔ اینا مال یه نفره؟ پس اون باید خانوادهٔ خوب و اصیلی داشته باشه... درست میگم؟

هانا آروم سرشو تکون داد و ازم دور شد و گفت

_اوهوم

چند لحظه بعد گفتم

_اها... گفتی اینجا خونهٔ ایانه... اون دوستته؟

ه_خب راستش اون یه سال سومیه... مثل خودمون...

و همزمان به منو و خودش اشاره کرد و ادامه داد

ه_امروز تولدشه و همهٔ هم پایه ای هاشو دعوت کرده... چه اونایی که میشناسه و چه اونایی که نمیشناستشون... و خب منو و تو هم جزوشونیم...

با شنیدن جملش دست و پامو گم کردم و با چشمای گرد شده گفتم

_پ... پس چرا بهم نگفتی که کادو بخرم؟؟؟

هانا بعد از حرف من با لب های بسته خندهٔ خفه ای کرد و گفت

_جدی فکر کردی من اینقدر سر به هوام؟ نه... آقای استایلز... خب راستش ایان یه پسر خیلی خیلی خاصه... شاید هر کی با دیدن وضع زندگیش فکر کنه که اون یه آدم مغروره که تو پول غرق شده و داره تو ثروت و لذت دست و پا میزنه... ولی حقیقت اینه که اون اصلا جوری که بقیه دربارش فکر میکنن یا پشت سرش حرف می زنن نیست... اون یه کم عجیب غریبه... من برای اولین بار سال اول دبیرستان دیدمش و باهاش آشنا شدم... خب اون خیلی شیرین بود و با همه خوب رفتار می کرد... همون سال وقتی داشت برای تولدش دعوتم می کرد،  بهم گفت که براش کادو نبرم... من نمی دونستم که اینو به همه گفته، با خودم فکر کردم که شاید فقط از من خواسته باشه که براش چیزی نبرم... به همین خاطر منم به حرفش توجهی نکردم و روز تولد براش کادوی کوچیکی گرفتم و همراه خودم به اینجا آوردم... یادمه چند نفر از دوستای صمیمیش هم حرفشو نادیده گرفته بودن و براش کادو گرفته بودن... اون هم خیلی ازمون تشکر کرد ولی در کنارش از دستمون خیلی عصبانی بود، می گفت که بچه نیست که با کادو گرفتن شاد شه و نمی خواد کسی برای اون پولاشو خرج کنه.... نمی خواد کسی تو دردسر بیفته و ساعات زیادی رو صرف گشتن و پیدا کردن یه هدیهٔ مناسب کنه... گفت که فقط از بودن در کنار دوستاش لذت می بره و بزرگترین کادویی که میشه بهش داد اینه که تو تولدش همه حضور داشته باشن و با هم خوش بگذرونن... میدونی هری؟ اون خوش قلب ترین پسر دبیرستانه.... کسی که با همه دوسته و همه میشناسنش... من کسی رو نمیشناسم که از دستش ناراحت یا دلخور باشه.... جزو محالاته که کسی رو ناراحت کنه... هر کسی که باشی، اون باهات خوبه...

It Was happenstance [Larry Stylinson]Where stories live. Discover now