.
.
.سرمو به دیوار تکیه داده بودم و به سقف زل زده بودم
احمقانه بود اما فکر میکردم با این کار میتونم جلو ریختن اشکامو بگیرم
اما خب، اونا بالاخره یه راهی برای ریختن پیدا میکردن
درست مثل الان که گونه هامو خیس کرده بودن و از گوشه چشمم به پایین سر میخوردند
تو حال و هوای خودم بودم که صدای یه نفر توجهمو جلب کرد
_آقای تاملینسون
دنبال صدا گشتم
یه مرد با روپوش سفید، قطعا دکتر بود
بلند شدم و به طرفش دویدم
-بله؟ با من کار دارین؟؟
نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت
–شما همراه هری استایلز هستین؟؟
یه قدم به سمت جلو برداشتم تا به اون مرد نزدیک تر باشم
_بله بله، خودمم
دکتر یه قدم ازم فاصله گرفت و گفت
_ایشون حالشون خوبه، فقط همونطور که در جریان هستین چند جاشون ضرب دیده یا بخیه خورده و یه شکستگی هم تو ناحیه دستشون دادن... در کل مشکل جدی ای ندارن و به محض اینکه بهوش بیان مرخصن
سر تکون دادم و با دستپاچگی گفتم
_من... من هزینه هارو حساب میکنم
_خوبه
راهشو کج کرد تا بره
_فقط...
برگشت سمتم و سوالی نگاهم کرد
_میتونم ببینمش؟؟
دکتر چند بار سر تکون داد و در نهایت گفت
_بله، مشکلی نداره بفرمایین
لبخند کج و کوله ای تحویلش دادم با قدمای بلند و تند به سمت اتاقش رفتم
نفس عمیقی کشیدمو وارد شدم
یه صندلی کنار تختش گذاشتم تا بهش نزدیکتر باشم
نشستم
از سر تا پا نگاهش کردم
درست شبیه بچه ها بود، زیبایی تحسیین برانگیزش چیزی نبود که بشه انکارش کرد، مظلومیت تو تک تک اجزای صورتش موج میزد
با هر دم و باز دم قفسه سینش بالا و پایین میرفت
آروم دستشو نوازش کردم، رو انگشتاش طرحای نامفهوم میکشیدم
همونجور ک محو انگشتای کشیدش بودم صدایی شنیدم
سرمو برگردوندم
_هع... ل... لویی
لبخند کمرنگی زدم
نگاهی به دور و اطراف انداخت و باز روشو برگردوند سمتم
ESTÁS LEYENDO
It Was happenstance [Larry Stylinson]
Fanficچی میشه اگه یه روز خیلی اتفاقی یه رقیب واسه خرخون ترین بچه دبیرستان پیدا بشه؟؟! حس اونها نسبت به هم چی میتونه باشه؟؟! دوستی یا نفرت؟؟؟! خب معلومه که همه میگن نفرت... البته نه! شاید در نظر اول تنفر به نظر بیاد... اما در باطن اون ها دوستی و علاقه پنها...