د.ا.ن لویی
درو با شدت بستم، کولم رو یه گوشه پرت کردم و با عصبانیت پله هارو بالا رفتم و رفتم تو اتاقم
شاید تنهایی بتونه ارومم کنه
بعد از اتفاقای اون روز و حرفایی که نایل و زین بهم زدن دیگه واقعا نمیکشمفلش بک (چند ساعت پیش، تو دبیرستان)
نایل: لویی!
لویی: چیه نایل؟ چیکارم داری؟
نایل: تو همیشه مثل یه هویج بی اعصاب می مونی!
لویی: گوش کن نایل، الان نه اعصاب دارم، نه حوصله شوخیای بی مزه تو رو، پس اگه کاری داری زودتر بگو چون میخوام برم
نایل با یه چهره در هم رفته و ناراحت نگام کرد اما تو اون لحظه ناراحتیش برام اهمیتی نداشت
نایل: فقط خواسم بگم هری دنبالت میگشت، ظاهرا کارت داشت
خواست از بغلم رد شه و بره اما مکث کرد و برگشت سمتم
نایل: اممم... اگه بخوای میتونی مشکلاتتو با من و زین درمیون بذاری... البته اگه آرومت میکنه
آروم زد رو شونم
نایل: فعلا رفیق
.
.
.
.( زنگ تفریح سوم)
زین: هی لویی! شنیدم بد اخلاق شدی!
کوتاه نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم
نشست کنارم و دستشو دور گردنم انداخت
زین: بگو ببینم، چی باعث شده لویی غرغروی ما عصبانی شه و دوستاشو ناراحت کنه؟
با دستش به نایل اشاره کرد که چند قدم اون ور تر وایساده بود و با کنجکاوی به ما نگاه میکرد
سرمو پایین انداختم و صورتمو با دستام پوشوندم
زین از جاش بلند شد و جلوی پام رو زمین نشست
زین: تا نگی چیشده نمیرم، خیالت راحت!
ریز خندید و منتظر جواب من بود
لویی: من چیزی ندارم که بگم لطفا برو و نایل رو هم با خودت ببر
زین: نه دیگه نشد!
خندید و سعی کرد دستامو از رو صورتم کنار بزنه، هرچند موفق شد و به خواستش رسید، اما این چیزی از خشم و نفرت و ناراحتی تو وجود من کم نمیکرد
سعی کردم دستامو از دستاش بیرون بکشم اما انگشتاشو بین انگشتام محکم قفل کرده بود و هرکاری کردم نشد
DU LIEST GERADE
It Was happenstance [Larry Stylinson]
Fanfictionچی میشه اگه یه روز خیلی اتفاقی یه رقیب واسه خرخون ترین بچه دبیرستان پیدا بشه؟؟! حس اونها نسبت به هم چی میتونه باشه؟؟! دوستی یا نفرت؟؟؟! خب معلومه که همه میگن نفرت... البته نه! شاید در نظر اول تنفر به نظر بیاد... اما در باطن اون ها دوستی و علاقه پنها...