part 25

403 39 7
                                    

د.ا.ن لویی

درو با شدت بستم، کولم رو یه گوشه پرت کردم و با عصبانیت پله هارو بالا رفتم و رفتم تو اتاقم
شاید تنهایی بتونه ارومم کنه
بعد از اتفاقای اون روز و حرفایی که نایل و زین بهم زدن دیگه واقعا نمیکشم

فلش بک (چند ساعت پیش، تو دبیرستان)

نایل: لویی!

لویی: چیه نایل؟ چیکارم داری؟

نایل: تو همیشه مثل یه هویج بی اعصاب می مونی!

لویی: گوش کن نایل، الان نه اعصاب دارم، نه حوصله شوخیای بی مزه تو رو، پس اگه کاری داری زودتر بگو چون میخوام برم

نایل با یه چهره در هم رفته و ناراحت نگام کرد اما تو اون لحظه ناراحتیش برام اهمیتی نداشت

نایل: فقط خواسم بگم هری دنبالت میگشت، ظاهرا کارت داشت

خواست از بغلم رد شه و بره اما مکث کرد و برگشت سمتم

نایل: اممم... اگه بخوای میتونی مشکلاتتو با من و زین درمیون بذاری... البته اگه آرومت میکنه

آروم زد رو شونم

نایل: فعلا رفیق
.
.
.
.

( زنگ تفریح سوم)

زین: هی لویی! شنیدم بد اخلاق شدی!

کوتاه نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم

نشست کنارم و دستشو دور گردنم انداخت

زین: بگو ببینم، چی باعث شده لویی غرغروی ما عصبانی شه و دوستاشو ناراحت کنه؟

با دستش به نایل اشاره کرد که چند قدم اون ور تر وایساده بود و با کنجکاوی به ما نگاه میکرد

سرمو پایین انداختم و صورتمو با دستام پوشوندم

زین از جاش بلند شد و جلوی پام رو زمین نشست

زین: تا نگی چیشده نمیرم، خیالت راحت!

ریز خندید و منتظر جواب من بود

لویی: من چیزی ندارم که بگم لطفا برو و نایل رو هم با خودت ببر

زین: نه دیگه نشد!

خندید و سعی کرد دستامو از رو صورتم کنار بزنه، هرچند موفق شد و به خواستش رسید، اما این چیزی از خشم و نفرت و ناراحتی تو وجود من کم نمیکرد

سعی کردم دستامو از دستاش بیرون بکشم اما انگشتاشو بین انگشتام محکم قفل کرده بود و هرکاری کردم نشد

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Feb 14, 2018 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

It Was happenstance [Larry Stylinson]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt