(خب قبل از اینکه این پارتو شروع کنم فک کنم باید یه چیزیو توضیح بدم که سردرگم نشید
من چند وقت پیش داشتم دربارهٔ تحصیل تو خارج از کشور تحقیق میکردم، راستش قصد داشتم دبیرستان رو اونجا بخونم که حالا به دلایلی شاید نشه... ولی خب توی اطلاعاتی که بدست آوردم یه چیزی بود که من یه جورایی ازش تو داستانم استفاده کردم و اونم این بود که توی بعضی از دبیرستان های بعضی کشور ها، دانش آموزا کلاس بندی نمیشن و طبق برنامهٔ درسی پیش میرن... یعنی اینکه اگه یادتون باشه گفتم لویی و زین و نایل فقط چند تا کلاس رو در طول هفته با هم همکلاس هستن... و این یعنی انگار هر دانش آموز برنامه درسی جداگانه برای خودش داره... کلاس بندی ندارن ولی در عوض دانش آموزا رو اینطور طبقه بندی می کنن... علتش هم اینه که به معلم ها و خود بچه ها فشار نیاد... یعنی اگر بچه ای یه درسی رو خوب نمیفهمه با هم تراز های خودش تو یه کلاس باشن که معلم اگه قراره صد بار توضیح بده، بچه ها همه در سطح هم باشن که اذیت نشن، یا مثلا اونی که بلده از توضیح زیاد حوصلش سر بره... کلا مربوط به روند کلاس میشه... خواستم بدونید که بعدا گیج نشید که چرا هری و لویی همه کلاساشون با هم نیس، البته این روش تو کشور انگلیس اجرا نمیشه ولی خب من ازش ایده گرفتم دیگه...)
.
.
.
.داستان از نگاه هری
تو کلاس زنگ آخرم نشسته بودم و تنها کاری که نمی کردم گوش دادن به درس بود
راستش فکرم درگیر بود
از زنگ اول که برای اولین بار تو کلاس ریاضی بودم و اون پسر رو دیدم این طور شدم
دست خودم نیست... شاید اگه این زنگ هم باهام همکلاس بود، فقط بهش زل میزدم، کاری که از زنگ اول تاحالا انجام دادم، البته که اون نمی فهمید... چون موهام تقریبا صورتم رو پوشونده و این فقط منم که میتونم بقیه رو ببینم، نه اونا من رو...
وقتی زنگ تفریح قبل اونجوری سرش داد زدم و مشتمو به کمد کوبیدم... به وضوح دیدم که لرزید و در عین حال خشکش زده بود، تو نگاهش یه ردی از خشم و پشیمونی و حتی تاسف رو می تونستم ببینم... تاسف از اینکه به من کمک کرده
نه... من به کمک اون هیچ احتیاجی ندارم... من از ترحم بدم میاد، اینو موقعی فهمیدم که تمام اطرافیانم بهم ترحم میکردن اما بالاخره دلیل تمام اون دلسوزی های بیجا مشخص شد...
از اون موقع تا به حال من دیگه به هیچ کس و هیچ چیز اعتماد و اطمینان نکردم، می ترسیدم... ته دلم می ترسیدم از اینکه همهٔ اون لطف ها الکی باشن...
من دیگه نمیذارم کسی منو بشکونه...
من خودم می تونم از پس خودم بر بیام... من نمی ذارم کسی غرورمو بشکنه و له کنه...
اون پسر درسش خوبه، حتی شاید بهتر از من باشه، به نظر باهوش میاد و با استعداده... ولی...
YOU ARE READING
It Was happenstance [Larry Stylinson]
Fanfictionچی میشه اگه یه روز خیلی اتفاقی یه رقیب واسه خرخون ترین بچه دبیرستان پیدا بشه؟؟! حس اونها نسبت به هم چی میتونه باشه؟؟! دوستی یا نفرت؟؟؟! خب معلومه که همه میگن نفرت... البته نه! شاید در نظر اول تنفر به نظر بیاد... اما در باطن اون ها دوستی و علاقه پنها...