part 1

2.2K 205 175
                                    

ساعت 3 عصر تو کتابفروشی روی صندلی نشسته بودم و بی حوصله به بیرون نگاه میکردم.
امروز تقریبا خلوت بود و مشتری زیادی نداشتیم.
به مردم درحال رفت و آمد نگاه میکردم،یهو از دور یه چهره آشنا دیدم.کسی که با اینکه دو سال از آخرین باری که دیده بودمش میگذشت ولی به خوبی از این فاصله میشناختمش.اشک تو چشمام جمع شد.

همه چیزش شبیه دوسال پیش بود،فقط یه تفاوت اساسی داشت،عصای سفیدی که تو دستش بود.
تقریبا یک سال پیش شنیده بودم که تصادف بدی کرده بود و تو اون تصادف بیناییشو از دست داده بود.اتفاقی که بخاطرش کلی زار زده بودم وقتی شنیده بودمش. خیلی سخته بعد از بیست و دو سال هیچ جا رو نتونی ببینی.

خیلی دلم میخواست برم از نزدیک ببینمش و باهاش حرف بزنم،خیلی دلتنگش بودم،اما ...
یه قطره اشک از چشمام افتاد.
تصمیم گرفت برم و لااقل نگاش کنم،نامردی بود ولی اون که نمیبینتم.

بعد از اینکه مغازه رو به دوستم سپردم رفتم بیرون.رفتم سمتش و بهش رسیدم،نگاهش کردم،دلم برای چشمای سبزش که پشت عینک آفتابیش پنهان شده بود تنگ شده بود.
دوست داشتم یه بار دیگه به اون چشمای سبز نگاه کنم،چشمای سبزی که فقط مخصوص هری بود.

هری کنار خیابون توقف کرد،انگار میخواست از خیابون رد بشه و منتظر بود یکی کمکش کنه.
به سرعت رفتم سمتش و پرسیدم : آقا میخواید از خیابون رد بشید?
- امممم... بله،میشه لطفا کمکم کنید.

وای خدا،باورم نمیشه باز اون صدای بم قشنگشو شنیده باشم.
دستمو سمتش دراز کردم و دستشو گرفتم
- بفرمایید،کمکتون میکنم.
هری دستشو تو دستم گذاشت و اجازه داد کمکش کنم تا بره اونور خیابون

اشکام صورتشو خیس کرده بود،باورم نمیشد این همون هری استایلز،پسر مغرور کالج باشه. کسی که حتی از استادا هم خواهش نمیکرد اونوقت الان برای از خیابون رد شدنم خواهش میکنه کمکش کنن.

از خیابون که رد شدیم دلم نمیخواست هری رو ول کنم،کمی با تاخیر دستشو ول کردم و هری هم تشکر کرد و رفت.تا جایی که از دیدم خارج بشه نگاش میکردم و اشک میریختم.به دستم نگاه کردم که تا چند دقیقه پیش هری رو لمس کرده بود،آرزوی دیرینه ام.

بعد برگشتم و با گریه رفتم تو دستشویی مغازه.یکم گریه کردم تا آروم شم و بعد صورتمو شستم و برگشتم پشت میزم.
مایکل همکارم وقتی منو دید اومد سمتم و پرسید
- لویی، مشکلی پیش اومده?
- نه چیزی نیست،من خوبم.
- به هرحال کمکی لازم بود بگو
-نه،ممنون
مایکل به کارش مشغول شد و منم تو افکارم غرق شدم.

فلش بک.......
با هم اتاقیم لیام وارد کلاس شدیم.امروز اولین روزمون بود. خوشحال بودم که هم اتاقیم یکی هم سطح خودمه و البته که پسر خوبیه.لیام پین
از ولورهمپتون،پسر خوبی بود و از خانواده متوسطی بود و خیلی زود با هم دوست شدیم.

نشسته بودیم که سه نفر با هم وارد کلاس شدن،از لباساشون معلوم بود از خانواده های پولداری هستن. بدون اینکه به کسی توجه کنن تو یه ردیف کنار هم نشستن.معلوم بود خیلی مغرورن. ناخواسته سعی کردم نگاهشون کنم.

اونا واقعا جذاب بودن،یکیشون موهاش بلوند بود با چشمای آبی،یکیشون موهاش مشکی بود با چشمای عسلی،آخریشون قدش بلندتر بود،موهای قهوه ای فر نسبتا بلندی داشت و چشمای سبز خیلی زیبایی داشت.داشتم نگاش میکردم که انگار متوجه شد  و نگام کرد و یه پوزخند زد.با خجالت سرمو برگردوندم به جلو نگاه کردم. آخر کلاس موقع حضور غیاب استاد سعی کردم اسماشونو بفهمم،نایل هوران،زین مالیک و هری استایلز.

چند ماهی که از شروع کالج میگذشت من و لیام کاملا موضعمونو مشخص کرده بودیم،لیام رو زین کراش داشت منم رو هری. همه کاراشونو زیرنظر داشتیم و صحبتامون درمورد اونا بود. ما خیلی وقت بود به هم اعتراف کرده بودیم که گی ایم. ولی اونا هیچ توجهی به آدمای سطح پایینی مثل ما نمیکردن.

رفتارشون جوری نبود که ماها رو تحقیر کنن با حرفا یا کاراشون ولی کلا توجهی بهمون نمیکردن.
چند بار خواستیم بهشون نزدیک بشیم و باهاشون دوست بشیم ولی توجهی نکردن و خب یه جورایی غیر مستقیم پسمون زدن.

دیگه کاملا از توجهشون ناامید شده بودیم و میدونستیم شانسی باهاشون نداریم.حتی حدس میزدیم بدونن ما ازشون خوشمون میاد ولی خب چون هم سطحشون نبودیم حتی براشون مهم هم نبود.

چند بارم که کاملا بهمون بی توجهی کردن.
مثلا یه بار که بارون بود و ما داشتیم پیاده میدوییدیم تا کمتر خیس بشیم هری با ماشینش که بقیه هم توش بودن از کنارمون رد شد ولی وقتی بهمون رسید و متوجه شد ماییم گاز داد و رفت.
ّ

یا یه بار که من گیر قلدرای دانشگاه افتاده بودم و کتکم میزدن دو تاییشون دیدن ما رو،یه نگاه کردن و هیچ کاری نکردن و رفتن. و خب خیلی کارای دیگه مشابه همینا که عملا نادیدمون میگرفتن.

بذارین که از پوزخندای گاه و بیگاهشون دیگه هیچی نگم.
بین اونا نایل یکم بهتر بود،گاهی میدیدمون لبخند میزد بهمون.حتی چند باری باهامون حرفم زده بود.و خیلی وقتا هم تو نگاهش میشد دلسوزی رو دید.ولی چه فایده که اون کراش هیچکدوممون نبود که حداقل یکیمون به خواستش برسه.

لازمه بگم یا خودتون میدونید که هروقت دختر یا پسری خیلی نزدیکشون بود یا حتی دوست دختر میگرفتن که خب کم هم نبود تعدادشون تو اون چهار سال، ما چه عذابی میکشیدیم و اونا هم هروقت با دوست دختراشون از کنار ما رد میشدن ما رو از پوزخنداشون بی نصیب نمیذاشتن.

خلاصه که سالهای کالج ما همینجوری با عشق پنهان ما دوتا و بی محلیای اون دوتا تموم شد و رفت و آخرین روز کالج شد آخرین روزی که دیدیمشون و البته روزی که بعدش کلی گریه کریم تو بغل هم.
بعضی وقتا از دوستامون یه خبری ازشون میشنیدیم ولی دیگه هرگز ندیدیمشون تا امروز...
پایان فلش بک........

.................
نمیدونم چرا کاملا اتفاقی تو ف.ف هام هری یه بلایی سرش میاد 😐
ولی خب اینم بگم همه اینا از قبل تو ذهنم شکل گرفته بود داستانش و الان واقعا نمیتونم عوض کنم شخصیتاشو
و کاملا بی قصد و غرضه 😕
یه وقت فکر نکنین با هری مشکلی دارما

cross the street (L.S)Onde histórias criam vida. Descubra agora