part 16

911 134 38
                                    

با کمک زین و نایل تو یه هفته یه خونه پیدا کردم و خریدمش. مادرم کلی گریه کرد و سعی کرد راضیم کنه که به خونه برگردم ولی من راضی نشدم و گفتم که میخوام مستقل باشم و کاملا روی پای خودم وایستم. یه هفته هم طول کشید تا وسایل خونه رو با کمک پسرا بخرم. زین و نایل و لویی و حتی لیام بعد از کارشون باهام میومدن خرید تا همه وسایلو خریدم. امروز هم همگی اینجا جمع شدن تا کمک کنن خونه رو بچینم و توش زندگی کنم.

زین اولش خیلی اصرار داشت برم با اون زندگی کنم ولی من بخاطر راحتی بیشتر هردومون قبول نکردم. حتی لویی و لیامم باهام صحبت کردن که میتونم برم با اونا زندگی کنم یا اصلا سه تایی یه خونه بزرگتر بگیریم و توش زندگی کنیم تا من تنها نباشم. ولی قبول نکردم. نه اینکه تنهایی رو دوست داشته باشم اولا اینکه نمیخوام وارد حریم کسی بشم و مزاحمش باشم دوما اینکه میخوام به بابام ثابت کنم تنهایی از پس خودم برمیام و بهش نیاز ندارم.

الان همه درحال گردگیری و تمیزکاری و جابجا کردن وسایلیم و تقریبا دیگه تموم شده. نایل با خستگی دستمال تو دستشو پرت کرد و گفت
ن- وای خدا مردیم از خستگی. هری لعنتی داری بیگاری میکشی ازمون مگه? زنگ بزن یه کوفتی بیارن بخوریم.
زین با خنده بهش گفت
ز- ای کوفت بخوری، از صبح تا حالا سه تا چیپس و چهارتا پاپکرن و شیش تا بیسکوییت و هشتا شکلات خوردی. بازم میخوای بخوری?
تازه بگذریم از صبحونه کاملی که صبح تو خونم خوردی.
ن- نه که همه اونایی که گفتی رو تنهایی خوردم? شما چهارتا هم که گشنه نشستین منو نگاه کردین فقط :/
ه- خب بابا، نکشین همو. الان زنگ میزنم غذا بیارن

رفتم سمت اتاق خواب. گوشیم اونجا بود. لویی تو اتاق بود و داشت رو تختی رو مرتب میکرد. منو دید و لبخندی بهم زد و دوباره مشغول کارش شد. زنگ زدم و پنج تا پیتزا سفارش دادم.
لویی بهم نگاه کرد و گفت
- چطور شده اتاقت? خوشت میاد?
لویی از صبح فقط مسئولیت چیدن اتاقمو به عهده گرفته بود. هرچند که پرده ها و ملافه ها و رو تختی رو با خودش رفتیم خریدیم.
نگاهی به پرده فیروزه ای اتاق انداختم و بعد روتختی سبز رنگو که گلای ریز آبی داشت رو نگاه کردم. جای تخت و میز و همه چی عالی درنظر گرفته شده بود.

رفتم و پشتش وایستادم و سرمو رو شونش خم کردم
- عالیه. دستت درد نکنه. خیلی زحمت کشیدی.
گفتمو آروم روی قسمتی از سرشونش که از یقه تیشرتش بیرون زده بود یه بوسه ریز گذاشتم.
لویی آروم لرزید و سرشو کج کرد و به چشمام نگاه کرد و بهم لبخند زد.

نیم ساعت بعد غذاها رو آوردن و با خنده و شوخی خوردیمش.

بعد از یکم استراحت دوباره شروع کرده بودیم. نایل تو آشپزخونه مشغول بود و لویی تو اتاق من و لیامم تو اتاق مهمون. متوجه زین شدم که کنار در اتاق مهمون وایستاده بود و با لبخند به لیام که پشتش بهش بود و کتابا رو تو کمد میچید نگاه میکرد.

cross the street (L.S)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang