part 7

945 175 74
                                    

از دیشب تا الان دارم فقط فکر میکنم که چیکار کنم.این قضیه باید هرچه زودتر تموم شه و کش پیدا نکنه.
هرچقدر بیشتر با عصا و عینک برم پیشش اونوقت وقتی بفهمه بیشتر شاکی میشه و فکر میکنه برای بازی دادنش یا مسخره کردنش اینکارو کردم. همین دو بار بس بود،البته با این یه بار دیگه میشه سه بار ولی باید آخریش باشه.

تصمیممو گرفتم و نقشه هم کشیدم براش. امشب باید طبق نقشه عمل کنم و بهش بگم که میبینم و میشناسمش.

ساعت 7 شبه و من چند قدم اونورتر از کتابفروشی منتظرم تا بیاد و برم جلو. عینک زدم ولی عصا دستم نیست. اونموقع که برای فهمیدن ساعت پایان کارش منتظر میموندم فکر نمیکردم دقیقا فرداش از اون ساعت برای نقشم استفاده کنم.

اومد بیرون و شروع کرد به پایین کشیدن کرکرش. ظاهرا کنترل مشکل داشت چون از یه جایی به بعد مجبور شد با دست انجامش بده. سریع رفتم سمتش
- سلام
با تعجب دست از کارش کشید و برگشت سمتم
- س .... سلام.
- ببخشید اینجا کتابفروشیه?
- بله
- من یه کتاب میخواستم،میشه کمکم کنید?
- ولی آخه الان اممم ....... بله حتما
یه لبخند زد که نمیدونم برای چی بود،مسلما به من نبود چون من کورم تو تصور اون
- بذارید کرکره رو بدم بالا و بریم تو
دستشو برد سمت لبه درب کرکره ای.
کرکره تقریبا تا نیمه پایین اومده بود و با یکم خم شدن میشد از زیرش رد شد. اگه کامل بازش میکرد شاید کسی وارد میشد به فکر اینکه کتابفروشی بازه هنوز ولی اگه همینجوری بمونه کسی داخل نمیاد.

- اوه،تعطیل کردین? خب پسسسس .... ببخشید من مزاحم نمیشم و فردا میام
موذیانه گفتم تا معمولی جلوه کنه. چون هر آدم بی قصدی ببینه جایی تعطیله میره و فردا میاد. ولی امیدوارم رد کنه و بریم تو.
- اوه،نه نه. عجله ای برای رفتن ندارم. میتونم کمکتون کنم
- پس دیگه کرکره رو نمیخواد بالا بدین،همینجوری رد میشیم.

اوه فاککککککک!!!! سوتی بزرگی دادم. مثلا من نمیبینم ولی فهمیدم میتونیم رد بشیم
دستشو برداشت و چرخید سمتم.
- پس بذارین کمکتون کنم
اوه بخیر گذشت، انگار حواسش اصلا نبود.
دستمو گرفت و با راهنماییاش رفتیم تو.

چراغا رو روشن کرد و برگشت سمتم.
-خب چه کتابی میخواستین?
اسم یه کتابو نوشته بودم و امیدوار بودم داشته باشنش. کاغذو از جیبم در آوردم و گرفتم سمتش.
بهش نگاه کرد
- دارینش?
- البته. الان براتون میارمش
راه افتاد سمت قفسه کتابا،منم بعد چند دقیقه خیلی آروم دنبالش رفتم.
داشت دنبال کتاب میگشت که یهو برگشت و منو پشت سرش دید
- اوه فاک!! یعنی ببخشید .... شما چرا اومدید میاوردم براتون.
حالا وقتشه،وقت عملی کردن نقشه.

- ببخشید آقا?
- بله?
- شما منو میشناسید?
یکم هول شد
- نه،باید بشناسم?
- خب نه، راستش من دنبال یه نفر میگردم میخواستم ببینم شما میشناسیدش یا نه? یعنی شاید منو با اون این اطراف دیده باشید
- خب?
- ویلیام،اسمش ویلیامه. همین اطراف کار میکنه. شما میشناسیدش?
- ن...... نه! نه نمیشناسم همچین کسیو
- ولی ظاهرا شما میدونستید من نابینام که خواستید کمکم کنید موقع داخل اومدن
- چی? .... اون ...... اممممممم..... آخه ..... خببببب .... آها، آها من خب چند بار دیده بودمتون این اطراف با عصا که از خیابون رد میشدید
- دقیقا همون، من با یه نفر از خیابون رد میشدم، دنبال همونم
- نه نه، نمیشناسمش

cross the street (L.S)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon