part 9

993 156 54
                                    

تو ماشین نشستیم و راه افتادیم. یه رستوران کوچیک تقریبا بیرون شهر میشناسم که جای معرکه ایه. هم غذاش عالیه هم جاش خیلی خوشگله.
همیشه وقتی با زین و نایل برای تفریح میرفتیم اونجا دلم میخواست یه روز با عشقم برم اونجا و اون میز کنار پنجره که ویوی عالی ای به باغ داره بشینیم. نمیدونم ولی یهو دلم خواست با لویی برم اونجا. البته اینکه لویی اونیه که دوسش دارم درسته منتها این یه قرار عاشقانه نیست.
اگه یه روزی رابطه ای بینمون باشه حتما دوباره میارمش اینجا، منتها برای یه قرار ، دست تو دست هم میایم.

من غرق فکر شده بودمو لویی هم هیچی نمیگفت.
فقط صدای آروم ضبط ماشین میومد که آهنگ پخش میکرد.
- خب لویی،چرا ساکتی? یه چیزی بگو
- چی بگم? من که از خودم گفتم، حالا تو بگو
- از چی?
- از.... از اتفاقی که برات افتاد و بعدش،چیکار کردی، الان چیکار میکنی? البته اگه اذیت میشی نمیخواد بگیا
- نه مشکلی نیست.
اینجا یه پارک قشنگه و منم دلم نمیخواد حین رانندگی اینهمه حرف بزنم، اونم از روزای بد
- میگممممم..... اینایی که پرسیدی خیلی ان، سخته حین رانندگی همشو بگم. جلوتر یه پارکه اگههههه.... دوست داشته باشی میتونیم یکم قدم بزنیم و حرف بزنیم بعدش بریم شام بخوریم ?
منتظر نگاش کردم
یه لبخند بهم زد
- بریم. من که برنامه خاصی ندارم که برای رفتن عجله داشته باشم. تا آخر شب در خدمت شمام.

- فقط باید یه زنگ بزنم و خبر بدم دیر میام.
- به.... به لیام دیگه?
همونطور که شماره میگرفت اوهوم گفت.
با اینکه گفته بود فعلا دوست پسر نداره ولی بازم یه لحظه ترسیدم ازینکه به کی میخواد خبر بده.

- الو لی، سلام
- .......
- لیام،زنگ زدم که بگم امشب دیر میام خونه
- .......
- نه بابا
- .......
- نه خوبم،خیالت راحت
- .......
- حالا اومدم خونه بهت میگم
- .......
- بعدا لی، بعدا
- .......
- باشه،خداحافظ
تلفنو قطع کرد. نمیدونم اون چی میگفت ولی لویی انگار خیلی راحت نبود جلوم حرف بزنه که میگفت بعدا حرف میزنه باهاش. نگام کرد
- خب اینم از این. میدونی لیام معمولا زود نگرانم میشه. اگه تا نیم ساعت دیگه بیخبر میموند کلی نظریه خطرناک مثل مریضی،تصادف، دزدی یا حتی مردنمم تو ذهنش شکل میگرفت.
با خنده گفت. همونطور که نگاهم به جلو بود آروم گفتم
- خدا نکنه
یکم زیر چشمی نگام کرد ولی به روی خودم نیاوردم. خوشبختانه رسیدیم به پارک و ماشینو پارک کردم
- خب رسیدیم، پیاده شو

به نیمکت اشاره کردم
- بشینیم یا قدم بزنیم?
-قدم بزنیم
یکم تو سکوت قدم زدیم. کنار هم راه میرفتیم و این حس خیلی خوبی داشت.یه جور حس آرامش
شروع کردم به حرف زدن
- یک سال از دانشگاه میگذشت. تو اون یک سال خیلی دنبال کار و اینجور چیزا نبودیم. یعنی نیازی هم نداشتیم برای همین فقط خوش میگذروندیم.
تفریح، گردش، رفیق بازی،کلاب، پارتی و اینجور چیزا. البته فکر کنم خودتم بدونی من و زین اینجوری بودیم اون نایل بدبختم مثل خودمون کرده بودیم
اینو گفتم و خندیدیم.

cross the street (L.S)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora