خب اینم شخصیت اصلی فف است!
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
شیطان درونمون ما رو به سمت تباهی می کشه!فکر کردن به گذشته و اینکه چه کارهایی میتونستیم و انجام بدیم و ندادیم،چه حرفایی باید میزدیم و نزدیم،چه انتخابهایی باید میکردیم و نکردیم،باعث میشه امیدمون به خاکستر تبدیل بشه.باعث میشه دوباره یه دعوای خیالی واسه خودمون درست کنیم و این دفعه این ما باشیم که توی اون پیروزیم. تاحرفهایی که رو که آماده کردیم بدون وقفه بگیم.فقط و فقط منتظریم تا یکبار دیگه اون موقعیت پیش بیاد تا دیگه فکر نکنیم خودمون به خودمون خیانت کردیم.تا تمام ذهنمون پر میشه از حرفهایی که دیگه تو خاطر کسی نمونده،ولی ما هنوزم که هنوزه اونها رو میشنویم و باهاشون زندگی میکنیم.هر روز مثل یه خنجر توی قلبمون فرو میرن و ما هیچ وقت به این فکر نمیکنیم که یه روزی وقتش میرسه که باید این زنجیرها رو از خودمون جدا کنیم و سبک شیم.ولی همچنان بهشون چنگ میزنیم و میزاریم که زخمیمون کنن.توی زمین و هوا معلق میمونیم و حاضر نیستیم به وضع رقتانگیزمون پایان بدیم.ولی زمانی میرسه که بالاخره از دست غل و زنجیرهامون خلاص بشیم و همشون رو بسوزونیم؟زمانی میرسه که سبک بشیم و ابرها رو لمس کنیم؟زمانی میرسه که به این درک برسیم که باید یه جایی،یه وقتی خودمون رو از دست شیطان درونمون خلاص کنیم و برای همیشه آزاد و رها بشیم؟
***
خب داستان ما از جای خاصی آغاز نمیشه.در واقع از مکان و موقعیتی کاملا عادی شروع میشه.از زمانی که من خسته و تشنه از تمرین اون روزم برمیگشتم،که به یه پیرمرد چاقو فروش کنار خیابون برخوردم.اصلا چرا اون روز وایسادم؟اصلا شاید سرنوشت منم از همونجا تغییر کرد،از جایی که اصلا انتظارش رو نداشتم...
خسته و خیس عرق داشتم از باشگاه به سمت خونه برمی گشتم.تمرین امروز خیلی سخت و طاقت فرسا بود وتموم جونم رو از تنم بیرون کشیده بود.
هواداشت روز به روز گرمتر می شد.ولی من اینو دوست داشتم.وقتی گرمای خورشید همه جا پخش میشه و بهت حس زندگی میده.مثل این میمونه که هرلحظه پرتو های خورشید بهت شادی و امید تزریق می کنن و این باعث میشه روح ات از کرختی و بی حالی دربیاد و دوباره کودک درونت شروع به ورجه ورجه کردن کنه.توی یه خیابون دوست داشتنی که هر از چند گاهی یه بچه با لباسهایی پر از لکههای بستنی از اون رد میشد،قدم میزدم.خونهها آروم بود و نسیم خنکی میوزید.گنجشکهای کوچولو بالای شاخههایی که همراه نسیم میرقصیدند،در حال پرواز بودند.
یه پیرمرد رو کنار خیابون دیدم که یک پارچه ی سفید جلوش پهن بود و انواع مختلفی از چاقو های کوچیک و بزرگ و رنگارنگ روش چیده بودن.یکی با دسته ی طلایی،یکی با دسته قرمز،یکی قهوه ای.
به هرحال وقتی خواستم از کنار اون پیرمرد دست فروش بگذرم،کنجکاوی بیش از حدم بهم این اجازه رو نداد و من لحظه ای مکث کردم تا به چاقوهای تمیز و براقی که حالا داشتن تو نور خورشید برق می زدند،نگاهی بندازم.
پیرمرد آروم سرش رو بالا آورد و با چشمای آبیش با مهربونی به من نگاه کرد.قبل از اینکه بتونم به راهم ادامه بدم؛با لحن خاصی گفت:"هرکسی واسه دیدن این چاقوها راه شو کج نمی کنه،پس اگه وایسادی بدون یکی از این چاقوها یه روزی به دردت می خوره."
اون یه پیرمردتقریبا70یا 80 ساله بود با کلی چروک و کک و مک روی پوست سفیدش!
روی دوزانو خم شدم تا بهتر ببینمشون.آخه این چاقوها دقیقا چه روزی می تونه به درد من بخوره؟!
پیرمرد هنوز هم با لبخند به من نگاه می کرد. می خواستم تا بلند شم تا هرچه سریع تر به خونه برسم و یه دوش آب سرد بگیرم.اما اونا خیلی خوشگل بودن.
پس من از بین اونا یه چاقوی تاشوی دسته مشکی رو انتخاب کردم که روی بدنه چاقو عکس یه تفنگ حک شده بود.
خب قطعا اون قشنگ ترین چاقو نبود ولی من دوسش داشتم.پس رو به پیرمرد گفتم:"اگه میشه همینو بدین.ممنون."
اون پیرمرد دوباره لبخند همیشگی اش رو بهم نشون داد و اون چاقو رو توی یه جعبه ی خوشگل طلایی گذاشت.
این یکم عجیب بود.اون یه دستفروش بود و من فکر می کردم الان اون رو توی یه برگه کاغذ میزاره و می پیچد اش و بهم میده.دوباره رو کرد بهم و گفت:"برای شما جعبه اش مجانیه!"و یه چشمک بهم زد!عجیب بود!
پول چاقو رو پرداخت کردم و بدون اینکه چیز دیگه ای بگم با یه لبخند بلند شدم.اون جعبه ی طلایی رنگ خوشگل رو توی یکی از زیپ های کیفم کنار توپ و لباس های ورزشیم چپوندم.
دیگه خیلی خسته بودم و به استراحت نیاز داشتم.پس هرچه سریع تر به سمت خونه به راه افتادم.دیگه باید رانندگی یاد می گرفتم.نمی تونستم هر روز با پای پیاده هفته ای شش روز بیام و برم. بعد از کلی استرس و تلاش فقط نیاز به یک دوش،غدای گرم و خواب داشتم.
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
اینم از اولین پارت باید بگم فف از هریه!
YOU ARE READING
Black Hands
Fanfictionبعضی وقت ها این سوال برام پیش میاد که خدا مارو به خاطر بلاهایی که سر هم میاریم می بخشه؟! ولی بعد به دور و برم نگاه میکنم و به ذهنم میرسه که خدا خیلی وقته اینجارو ترک کرده...