وقتی فکر می کنی همه چیز درست پیش میره

89 14 9
                                    

اینم جسی و دوست پسرش الکس!
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
ندای درونت فریاد نمی زنه!اون خاموش شده!

اغلب صبح هارو دوست داشتم،درسته که خیلی راحت بیدار نمی شدم ولی با دیدن نور خورشید که از پنجره ی اتاق کوچکم می تابید،انگار که تمام سلول های بدنم یه لبخند گنده می زدن و آماده می شدن واسه بیدار شدن.آماده واسه یه روز خوب دیگه.ولی سلول های بیچاره ی بدنم اون روز خبر نداشتن اتفاقی که قراره همیشه بیوفته،دیگه قرار نیست بیوفته.اون ها خبر نداشتن که بعد اون روز تا مدت ها دیگه قرار نیست به نور خورشید لبخند بزنن و بهش سلام بدن.بلکه از اون به بعد باید با بیچارگی و بدبختی خودشون رو واسه ی یه روز فاکی دیگه آماده کنن.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم،حس های خوبی تو شکمم چرخ می زد.برخلاف همه ی روزهای دیگه که بعد از بیدار شدن بازم تو خواب و بیداری چرت می زدم،سریع با یه لبخند گنده پاشدم و رفتم تا دوش بگیرم.
بعد از دوش گرفتن،واسه ی خودم تو آیینه کلی ادا درآوردم و متوجه شدم من برای اون روز بیش از حد انرژی دارم.
بعد از دوش لباس هایم رو عوض کردم و لباس های قبلی رو توی دستم گرفتم تا توی ماشین لباسشویی بندازم.
موهام رو خشک نکرده بودم و با هر قطره ایی که از موهام روی بدنم می چکید موهای تنم سیخ می شد.می دونستم دوباره به خاطر خشک نکردن موهام توسط مامانم سرزنش میشم ولی هیچی نتونسته بود باعث بشه تا این عادت رو کنار بزارم.
وقتی به آشپزخونه رفتم،مامانم رو دیدم که درحال آماده کردن صبحانه است.
بدون اینکه به روی خودم بیارم که هنوز آب از موهام می چکه،به سمت ماشین لباسشویی رفتم تا لباس هام رو توش قرار بدم.
می دونستم که الان شروع می کنه به غر زدن،چون وقتی پاشدم دیدم که چندتا قطره آب رو زمین چکیده و طبق معمول مامانم شروع کرد:"یا مسیح!تو باز موهاتو خشک نکردی براندا؟!مگه بهت نمیگم که موهاتو خشک کن بعد حموم و خونه رو به گند نکش!امیدوارم کچل شی تا دیگه موهاتو بعد حموم وقتی خیسه تحمل نکنم!"
به قطره های آب که روی زمین کم کم داشتن تبخیر می شدن نگاهی انداختم و دوباره به مامانم نگاه کردم.شونه هام رو بالا انداختم و بدون اینکه چیزی بگم به سمت یک دستمال که روی اپن بغل سینک جاخوش کرده بود رفتم.
برش داشتم و تا شروع کردم به خشک کردن زمین،جیغ مامانم دوباره بلند شد:"براندااااا!من با اون دستمال ظرف هام رو خشک می کنم اون وقت تو داری زمین رو باهاش تمیز می کنی؟!"
سریع به سمت ام اومد و دستمال رو ازم گرفت تا بشورتش.من هم با گندهایی که اول صبح زده بودم،به سمت میز کوچک چهار نفره ی وسط آشپزخونه رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم.
موهای خیسم دورم ریخته بود وتقریبا همه قسمت های بالایی لباسم رو خیس کرده بودن.مامانم بعد از شستن اون دستمال فاکی رفت تا برام چایی بریزه.هیچ آثاری از عصبانیت توی صورتش دیده نمی شد،به جاش صورت اش پر از تاسف بود.
من فکر می کردم دیگه به این دست و پا چلفتی بازی ها و گند زدن های پشت سرهم ام عادت کرده باشه!
به سمتم اومد و لیوان چایی رو جلوم روی میز صبحانه کوبید!عجیب بود!چرا مثل همیشه به غرزدن هاش ادامه نمی داد و به خاطر گند کاری هام سرزنش ام نمی کرد!
حالا که بهش فکر می کنم،می بینم همه چی اون روز فرق داشت!من حتی برای روز اول مدرسه ام هم انقدر انرژی نداشتم ولی برای اون روز به قدری انرژی داشتم که می تونستم مثل بمب اتم یه شهر رو از پا دربیارم!و همین طور حس های خوبی که تو دلم پیچ می خورد،خیلی عجیب بودند!
شروع کردم به صبحانه خوردن و سعی ام رو می کردم تا زودتر تموم اش کنم و موفق هم شدم!مامانم با تعجب بهم نگاهی انداخت و با حالت"تو امروز چه مرگته؟!" تو صورتش،ازم پرسید:"کجا؟تو که هنوز هیچی نخوردی؟"
خب راست هم می گفت.من خیلی واسه ی صبحانه وقت می گذاشتم ولی امروز قبل از اینکه سیر بشم،خوردن رو تموم کردم،و خب دلیل اش رو هم می دونستم.
با یه لبخند گشاد تو صورت ام،رو بهش گفتم:"امممم...خوب می دونی..."و شروع کردم به خاروندن قسمتی از سرم.ادامه دادم:"من و جسی امروز قرار گذاشتیم تا ...تا...باهم بریم بیرون و...یکم ماشین سواری کنیم."و در آخر خنده ای ریزی تحویل مامانم دادم.
اون با نگاهش به فهموند که باید بیشتر واسش توضیح بدم و خب من هم دوباره شروع کردم:"خب یعنی...می دونی که جسی چون از من یه چند ماهی بزرگتره...گواهینامه اش رو گرفته وخب...من دیشب ازش خواستم تا امروز باهم بریم بیرون و اون بهم رانندگی یاد بده تا بتونم منم گواهینامه ام رو بگیرم و اون هم قبول کرد."
من یه نفس تا آخر گفتم و بعد اش به خاطر کمبود اکسیژن یه نفس عمیق کشیدم.مامانم همین جوری داشت نگاه می کرد و بعد پرسید:"و حتما هم می خوای ماشین باباتو ببری؟!"
یه لبخند،گشادتر از قبلی زدم و سرم رو مکرر تکون دادم.مامانم برگشت سمت سینک و گفت:"باشه.برو ولی حواست رو جمع کن.می دونی که به بابات اخر ماه حقوق میدن و ما پول اضافی واسه درست کردن گندکاری جنابعالی نداریم!"
سمت اش رفتم و بوسه ایی روی گونه اش گذاشتم.لبخند زد و منم لبخند زدم.
وقتی داشتم از آشپزخونه به بیرون می رفتم،مامانم دوباره بهم گفت:"یادت نره به بابات بگی که ماشین رو برمی داری براندا."
تا اومدم که جواب مامانم رو بدم،بابام رو دیدم که تو چارچوب در ظاهر شد.به صورتش نگاهی انداختم.با اون موهای ژولیده خاکستری و لباس خواب راه راهی که به تن داشت،گوگولی ترین بابای دنیا شده بود!
بهش صبح به خیر گفتم و ازش پرسیدم می تونم ماشین اش رو بردارم تا با جسی برم تمرین رانندگی و اون با لبخند بهم گفت:"اوه حتما دخترم!خیلی خوشحالم که قراره رانندگی یاد بگیری."
سفت بغل اش کردم و لپ اش رو بوسیدم.اون هم روی موهام رو بوسید و بهم گفت که موفق باشم.
به سمت اتاق ام رفتم و سعی کردم که یه لباس مناسب پیدا کنم.در آخر یه جین با یه تیشرت سفید ساده پوشیدم و کتونی های همرنگ با تی شرتم انتخاب کردم.کتونی هایی که گرچه قبلا سفید بودند ولی حالا کثیفی ها روشون چرک مرد شده بودند و رنگشون به خاکستری می زد.
گوشیم رو توی جیب ام چپوندم.و درحالی که داشتم از خونه بیرون می رفتم،دستی برای مامان و بابام تکون دادم و ازشون خداحافظي کردم.
دم در سوییچ ماشین رو از جا کلیدی برداشتم.با عجله در خونه رو باز کردم.
چرا هیچی سرجاش نبود؟چرا اون روز اونقدر عجیب بود؟ مگه نباید اون موقع،در اون لحظه دلشوره می داشتم ومامانم به خاطر الهامات قلبی اش بهم اجازه نمی داد که برم، چون فکر می کرد قراره اتفاق بدی بیوفته؟!
گاهی اوقات زندگی دوست داره بشینه و یه پاکت تخمه دستش بگیره و ببینه چه جوری به همه چی گند می زنی!چه جوری آدم ها ذره ذره شیره ی وجودتو می کشن،چه جوری زیر دست های سیاه شون شکنجه میشی و در آخر در چه مشقتی تن به مرگ میدی.خیلی ظالمانه است ولی یه حقیقته،یه حقیقت انکارناپذیر و تنها کاری هم که می تونی بکنی اینه که بشینی و هرچه زودتر بخوای تا به دست های سرد و خشک مرگ سپرده بشی تا وقتی می خواهن دفن ات کنن،چیزی ازت باقی مونده باشه تا توی خاک بزارن.
می دونستم جسی زودتر از من رسیده،اون همیشه مثل یه ساعت کوکی بوده!یه ساعت کوکی پر سر و صدا!!
با سرعت به اون طرف خیابون رفتم.خیابون کاملا خلوت بود و هیچ ماشینی درش دیده نمی شد.جسی با یه شلوار کتون مشکی،یه تاپ به رنگ صورتی و با موهای بافته شده اون طرف خیابون منتظرم وایساده بود.
درسته وضع مالی اون ها با ما خیلی فرق نداشت ولی این دلیل نمی شد که اون همیشه خوش پوش و با کلاس نباشه.
بهش که رسیدم با صدای بلند بهش سلام گفتم.اون جوابم رو داد و با تعجب به موهام نگاه کرد.پرسید:"براندا؟!باز یادت رفته موهاتو شونه کنی؟"بعد از حرف اون بود که دستی به موهام کشیدم و تازه یادم افتاد باید یه کاری هم با موهام می کردم ولی خب به خاطر هیجان زیادم یادم رفته بود.بیاید به این فکر نکنیم که من همیشه یادم میره!
با حسرت به موهای تازه رنگ شده و مرتب جسی نگاهی انداختم و جواب دادم:"اممم...آره مثل همیشه یادم رفت."
اون چشم هاشو جوری چرخوند که اگه بیشتر تلاش می کرد بدون شک از جاشون در می اومدن.منم در جواب واسش دهنم رو کج کردم و چشم هام رو چرخوندم،ولی نه اون جوری که از جاشون در بیان!
اون با صدای بلند خندید و منم از خنده ی اون خندم گرفت و بعد در ماشین رو زدم تا سوارش بشیم.
با توجه به اینکه خیابون زیاد هم پهن نبود تا یه تازه کاری مثل من توش هنرنمایی کنه،جسی ماشین رو روند تا به یه جای مناسب برسیم.
توی راه خیلی به خاطر الکس و زیاد از حد مرتب بودن اش دست اش انداختم.اون هم سعی می کرد تا جواب ام رو بده ولی به قول مامانم هیچ کس نمی تونه جلو زبون من به ایسته!
من این رابطه ی صمیمانه رو بین خودم و جسی بیش از حد دوست داشتم و همین باعث می شد از تک تک لحظه هام باهاش لذت ببرم.لذتی که فکر می کردم می تونم بازم تجربه اش کنم ولی از آینده نه چندان دورم باخبر نبودم.
پس بعد شوخی های مکرر ما باهم،جسی توی یه خیابون کاملا خلوت توقف کرد تا فرمون رو به من بسپاره.
با غرور پشت فرمون نشستم.می خواستم یک چشمه از هنرهای بی پایانم رو نشون جسی بدم،پس قبل از اینکه جسی بخواد چیزی بگه،پدال گاز رو فشار دادم ولی چون ماشین تو دنده نبود فقط گاز خورد و به طرز ماهرانه ایی من رو ضایع کرد!جسی که حالا نمی تونست از خنده حتی نفس بکشه،این گندکاری ام رو بیشتر به رخ ام کشید.
من یک نیشگون مهم از پهلو اش گرفتم،چون حداقل می دونستم تو این کار مهارت خاصی دارم و به خاطر ورزش انگشت هام به قدری سفت و محکم هستن تا نفس یه نفر رو ببرن.
جسی که حالا نمی دونست چه جوری با درد تو پهلوش و خنده ی مضحک اش کنار بیاد،صورتش رو از درد جمع کرد ولی هنوز هم می شد رگه هایی از خنده رو تو صورتش دید.
با تشر بهش گفتم:"خانوم بانمک من هنوز هم منتظرم اون دهن گنده ات رو ببندی و بهم بگی چه جوری باید این ماشین رو برونم!
 با لبخند بهم گفت:"خب حالا این شد یه چیزی!ببین وقتی می خوای یه ماشین رو راه بندازی،اول باید ماشین رو تو دنده یک بزاری،پات رو رو کلاج قرار بدی و در آخر گاز بدی."
با توجه به گفته هاش اون کار ها رو به ترتیب انجام دادم و ماشین رو راه انداختم.ماشین به آرومی توی اون خیابون خلوت و پهن حرکت می کرد.من جیغی از خوشحالی کشیدم و یکم بیشتر پام رو روی پدال گاز فشار دادم.
جسی با خوشحالی برام دست زد و گفت که عالیه!اون هرچند دقیقه چندتا نکته رو بهم یاد گوش زد می کرد و من سعی می کردم اون رو به حافظه ام بسپرم.
من دقیق به خاطر ندارم ولی حدود سی دفعه اون خیابون رو بالا پایین کردم و هر دفعه بهتر از قبل می روندم.
وجودم سرشار از غرور و افتخار بود،ولی هنوز باید نحوه ی پارک کردن و روندن ماشین تو سربالای و سر پایینی و خیلی چیزهای دیگه رو یاد می گرفتم.واسه اون روز کافی بود.سه ساعت بود که داشتیم یک خیابون رو بالا پایین می کردیم.هم من و هم جسی خسته شده بودیم.
ولی موقعی که جسی بهم گفت پیاده شم تا خودش بقیه راه رو تا خونه برونه،باهاش مخالف کردم و اون هرچی اصرار کرد من از پشت فرمون کنار نرفتم.
گاهی اوقت یک تصمیم اشتباه می تونه مثل یه آتیش کل دفتر سرنوشت رو بسوزونه و اون رو تو خودش بکشه، تبدیل به تلی از خاکسترش بکنه و اون موقع تو می مونی یه مشت کاغذ سوخته که اشک هات اون هارو خیس می کنه.پشت تصمیم اشتباه خیلی چیز ها می تونه باشه مثل حسادت،پیش داوری،تعصب،حرص و طمع.ولی هیچ چیزی این آتیش رو مثل غرور شعله ور نمی کنه.وقتی که از خودت کاملا مطمئنی و فکر می کنی این تو هستی که دنیا رو بین دست هاش می چرخونه،دست سرنوشت یقه ات رو می گیره و پوزه ات رو مهم به خاک می مالونه تا هیچ وقت یادت نره غرور یه تیکه یخ نازکه که هر آفتاب ملایمی می تونه اون رو به چند قطره ی آب تبدیل کنه.
من تصمیم به روندن ماشین کرده بودم و خب این اشتباه رو انجام دادم.به هر نحوی که بود.
دست اخر جسی تهدید ام کرد که هر بلایی سر خودم یا ماشین اوردم تقصیر خودمه.من خنده ای کردم ولی جواب اش رو ندادم.آروم راه افتادم و به حرکت ادامه دادم.
اون روز هیچ ماشینی تو خیابون نبود و خب این رانندگی رو برام راحت تر کرده بود.من داشتم از رانندگی ام لذت می بردم تا اینکه به پلی که روی یک دریاچه ی آروم و قشنگ قرار داشت و توش پر از اردک بود،رسیدیم.
با توجه به سربالایی جسی بهم اصرار کرد تا ماشین رو بزنم بقل و بزارم اون ادامه بده ولی من خلوتی خیابون رو بهونه کردم و پیاده نشدم.خطر در یک قدمی ام قرار داشت و من خبر نداشتم.
گاز دادم و ماشین رو به بالای پل رسوندم و جسی یه نفس عمیق از روی راحتی کشید.خودم هم استرس داشتم ولی هیجان ام ازش سبقت گرفته بود و من متوجه هیچ چیز نبودم.
داشتم به جسی پز هوش و ذکاوت ام رو می دادم و اون هم با شوخی جواب ام رو می داد.وقتی سرم رو برگردوندم یه کامیون خیلی بزرگ رو دیدم که مثل یه گاو وحشی داره به سمت ما میاد.
من خشکم زده بود و شوکه شده بودم.نمی فهمیدم در اطراف ام چه اتفاقاتی در حال رخ داده و زمان مثل یه آدامس کشی،کش می اومد و همه چی کند می گذشت.
آخرین چیزی که در اون لحظات سخت و کش دار به یادمه اینه که قبل از برخورد ما با اون کامیون،جسی به سمتم ام خم شد فرمون رو به سمت اون طرف پل پیچوند.
قسمتی از ماشین که طرف جسی بود کاملا از جلو تا عقب به کامیون برخورد کرد و صدای گوش خراش برخورد صفحات آهنی به هم بلند شد.
اون راننده کامیون هم برای اینکه میزان برخورد با ما رو به حداقل برسونه به سمت دریاچه پیچید و از روی پل به پایین پرت شد.
بعد از اون فقط سیاهی بود و سیاهی.سیاهی مطلقی که نشونه ی خاکستر شدن آینده ام بود.آینده ای که براش کلی نقشه داشتم ولی حالا باید یه مشت خاکستر رو توی دست هام می گرفتم تا قطره های اشک ام اون ها رو خیس کنه...
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
شروع این پارت 》 5:00
چطور بود؟
چی حدس می زنین؟اینکه یه تصادف سادس؟

Black HandsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang