نیمه شب لعنتی!

90 13 0
                                    

تضاد آرامش و تباهی تو شب!چیزه جالبیه اما خطرناکه!

با احساس ضعف زیاد تو شکمم از خواب مخملی ام بیدار شدم.هیچ خوابی بهتر و لذت بخش تر از بعد یه تمرین طولانی نیست.
روی تخت ام نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم.چراغ اتاقم خاموش و یه پتو هم روم کشیده شده بود.
سعی کردم تو تاریکی و روشن اتاق ساعت رو ببینم.وقتی تلاشم واسه دیدن ساعت بی نتیجه موند،از روی تختم بلند شدم و چراغ اتاق رو روشن کردم.با دیدن ساعت خشکم زد.ساعت 3 بعد نصفه شب بود و باورم نمی شد که این همه خوابیده باشم.
بهم حس مزخرفی دست داد.از همون حس ها که آدم بعد یه خواب طولانی بهش دست میده.حس می کنی کل عمرتو خواب بودی و حالا که از خواب بیدار شدی،الان اینجا آخر دنیاست و تو تموم زندگی ات رو از دست دادی!
به هر حال بعد از غلبه کردن به این جور چیزها و با قانع کردن خودم که من فقط 10 ساعت خواب بودم و می تونم از بقیه ی زندگیم لذت ببرم،به سمت در ورودی اتاقم راه افتادم.
همه جا تاریک بود و من چیز زیادی نمی دیدم،پس حس لامسه ام رو به کار انداختم از هرگونه برخورد احتمالی ایی جلوگیری کنم!
بالاخره به آشپزخونه رسیدم و بلافاصله به یخچال حمله ور شدم و سعی داشتم خوشمزه ترین چیز رو انتخاب کنم.
بعد کلی گشت و گذار توی یخچال یه قابلمه ی غذا پیدا کردم.یکهو یخچال شروع کرد به بوق زدن و یادم انداخت باید هرچه سریع تر درشو ببندم قبل از اینکه کسی بیدار شه.
انگار یخچال از دستم عصبانی بود که چرا این وقت شب از خواب ناز بیدارش کردم و حالا چرا هرچه سریع تر کارمو انجام نمیدم و گورمو گم نمی کنم.اصلا مگه این وقت شبم موقع لنبوندنه؟!
به افکار فانتزی و چرت وپرتم تو این موقع از شب نخودی خندیدم و به سمت گاز رفتم.
قابلمه ی غذا رو روش گذاشتم و زیرش رو روشن کردم تا گرم شه.غدامو خوردم و ظرفاشو توی سینک گذاشتم.
کی این موقع شب حال داره ظرف بشوره.اون هم من!فکر نکنم مامانم صبح که از خواب پابشه با دیدن ظرف ها تعجب کنه!
به هرحال به سمت اتاقم رفتم و دوباره ی روی تخت افتادم.جالب اینجا بود که باز هم خوابم میومد.
فردا یکشنبه است و کاری ندارم.بهتره به پدرم بگم تا باهام فردا بیاد تا بهم رانندگی یاد بده.دیگه نمی تونم این همه راه رو شش روز هفته پیاده بیام به علاوه من الان 18 سالمه پس سن کافی برای گرفتن گواهینامه رو دارم.
اگر فردا بابام اداره نباشه تا رییس چاقش هی بهش دستور بده می تونه بهم کمک کنه.ولی اگر نبود مجبورم با جسی برم.
اون اکثر اوقات آدم پایه ایه،البته به این بستگی داره که اون نخواد با دوست پسر حال بهم زن اش الکس بره به اون قرارهای مسخره.خیلی خوب!اون اصلا هم بد نیست و من هم اصلا حسود نیستم،ولی این دلیل نمیشه جسی من رو ول کنه و بخواد بقیه روز اش و البته بقیه ی شبش(:/)رو با الکس باشه!
باید الان یه پیامک بهش می دادم.مطمئنم اون الان بیداره و داره با دوست پسر عزیزش حرف می زنه.البته نباید از این گذشت که اون یه جغد واقعیه!
بلند شدم و کورکورانه دنبال کوله ام گشتم.یادم اومد اون رو گوشه ی اتاق کنار کمد پرت کردم.کیف رو پیدا کردم و برش داشتم.
زیپ جلویی کیف ام رو باز کردم تا گوشی رو از توش بردارم که چشمم که به چاقوی سیاهی که امروز از اون پیرمرد عجیب خریدم،افتاد.
همراه با گوشی ام درش آوردم.کیف رو همونجا روی زمین ول کردم و به سمت تخت برگشتم.
خودم رو روش پرت کردم و چاقو رو کنارم گذاشتم.گوشی ام رو روشن کردم و به قسمت پیام ها رفتم.
اه!باز هم پیامک های تبلیغاتی!باید یه فکری به حالشون بکنم قبل از اینکه گوشی ام بترکه!شروع کردم به پاک کردن شون!
یکهو چشمم به یه پیامک از یه اسم آشنا خورد.به نظر میاد مال خیلی وقت پیشه و فکر کنم بعد از اینکه بی جواب مونده دیگه هیج پیامی از صاحب اش دریافت نکردم.
بازش کردم و شروع کردم به خوندن: *سلام.خوبی؟فقط می خواستم بدونم می تونیم همدیگه رو ببنیم.می دونم وقتت پره اما ممنون میشم جواب بدی!♡*
یکم به مغزم فشار آوردم و وقتی که دیگه فکر می کردم داره سنسورهای مغزم می سوزه،یه جرقه تو ذهنم خورد.
این همون پسر خوش قیافه ای نبود که یک بار با جسی و الکس باهم بیرون رفتیم.
اسمش چی بود؟آهان!ایوان!چرا از من می خواست باهاش بیرون برم؟چرا واسم قلب فرستاده بود؟چرا به من پیامک داده بود؟چرا فکر می کرد قراره من باهاش قرار بزارم؟و از همه مهم تر شماره ی من رو از کجا داشت؟اصلا چرا دارم بهش فکر می کنم؟!
من اصلا قرار نیست با پسری قرار بزارم و باهاش دوست بشم.من اهداف مهم تری در زندگی ام دارم که قرار گذاشتن با یک پسر آخرین چیزی بود که می خواستم بهش فکر کنم.
صفحه ی پیامک رو بستم و بدون اینکه دیگه به ایوان و اون پیامک مسخرش فکر کنم،صفحه ی پیامک جسی رو باز کردم و نوشتم: *هی جسی!مطمئنم الان بیداری!پس زودتر جوابم رو بده به جای اینکه با اون پسر حال بهم زن حرف بزنی!* نخودی خندیدم و فرستادمش و منتظر جواب اش موندم.
فقط کافیه درباره ی الکس حرف بزنی تا با سرعت نور جواب ات رو بده!
همون طور که انتظار داشتم،سریع جواب ام رو داد.با لبخندی شیطانی پیامک اش رو باز کردم.
از همین جا هم می تونستم حس کنم داره حرص می خوره.
نوشته بود: *هی!مراقب حرف زدنت باش،قبل از اینکه زنده زنده چال ات کنم!و بهتره بدونی رابطه ی من و الکس کاملا جدیه! *
خندیدم و واسش نوشتم: *فعلا که دستت به من نمی رسه و تو!بهتره بدونی رابطه ی تو و الکس هرجایی که باشه به من ربطی نداره!*
در حالی داشتم از جواب ام لذت می بردم،اون پیامک رو برای جسی فرستادم.
می دونستم اگه واقعا جلو دستش بودم زنده زنده چال ام می کرد،ولی حالا که نبودم!بودم؟!چند ثانیه ی بعد گوشی ام ویبره رفت و بهم نشون داد جسی می تونه چه تایپیست ماهری باشه!
با سرعت گوشی ام رو برداشتم و روشن اش کردم و شروع کردم به خوندن: *ولی نمی دونم چرا انقدر رو مخم میری!حالا هم بگو چی کارم داری؟*
بی توجه به جمله ی اولش،براش نوشتم: *می خوام فردا برم تمرین رانندگی،با من بیا!*
براش سند کردم و منتظر موندم.پیام دیگه ایی ازش دریافت کردم.بازش کردم و خوندمش: *می دونی که فردا یکشنبه اس و من مثل همیشه با الکس قرار دارم!*
فقط کافی بود جسی جلوی دستم باشه تا با اره برقی به جون اش بیوفتم.با سرعت نور و از روی عصبانیت براش نوشتم: *محض رضای خدا جسی!فقط برای یه بارم که شده یه کاری برای دوستت انجام بده!*
فرستادم.
انقدر که با حرص تایپ کرده بودم،کم مونده بود صفحه ی گوشی ام از جا دربیاد!
دوباره پیامی از جسی دریافت کردم: *اوه شوخی کردم براندا!من فردا کاری ندارم،پس می تونم باهات بیام.فردا میام در خونتون.میبینمت.فعلا.*
درسته که اون با من خداحافظی کرد تا با الکس حرف بزنه ولی از اینکه فردا قرار بود باهام بیاد،باید ازش ممنون می بودم!
با خیال راحت و شکم پر،درست دراز کشیدم و سعی کردم که بخوابم که فردا با جسی برم تا خودم رو از شر اون راه طولانی خلاص کنم.
خوشحالم که اون شب تونستم درست و حسابی بخوابم چون بعد اون شب من تا سال ها بعد هم نتونستم درست بخوابم.
شاید من اگر می دونستم چی در انتظارم بود،با کمال میل قبول می کردم تا هر روز اون راه رو پیاده برم.تا هر روز زیر آفتاب تابستونی عرق بریزم و با اون پیرمرد چاقو فروش رو به رو بشم.پیرمردی که نمی دونم از کجا پیداش شد،ولی دیگه هیچ وقت ندیدم اش.کاش تو اون روز لعنتی جسی واقعا با دوست پسرش قرار داشت. ولی زمان که به عقب برنمیگرده،برمیگرده؟!
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
خوب تا اینجا چطور بوده؟
ممنون میشم نظراتتون رو بگین. ^_^

Black HandsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora