عمارتی به رنگ روح استایلز

62 12 4
                                    

"نزار زمان قلب ات رو از سینه ات بیرون بکشه"

صبر،صبر،صبر...
مثل یه جونور موذی خون ات رو میمکه و بهت زندگی میده.جونت رو بالا میاره و اونو بهت برمی گردونه.مثل چرخه ی مرگ و زندگی.وقتی استخوان هات بین چرخ دنده هاش خرد میشن.وقتی گرما و سرما رو باهم حس می کنی و موهای تنت سیخ میشن.به هرحال هرچیزی که هست،خوب نیست.قشنگ نیست.جالب نیست.این یکمی وحشناکه که بشینی و انتظار بکشی.منتظر بمونی تا زمان سرنوشت ات رو رقم بزنه.ظالمانه است،ولی شاید تنها راه باشه...

و من تنها چیزی که نمی خواستم صبر بود.صبر تا روز مرگ‌.پس پاشدم.به سمت پنجره ی اتاقم رفتم و اون پرده های تیره و دلگیر رو کنار زدم.محوطه ی بزرگ پشت عمارت،خودنمایی کرد.یه عمارت دیگه توجه ام رو جلب کرد.یه ساختمون دیگه؟!حس کنجکاوی ام بیدار شد و خودش رو به مغزم رسوند.حس ماجراجویانه ام هم به کمک اش اومد و دوتایی مغزم رو از کار انداختن.شاید اون ها باعث تمام اشتباهات و اون تصادف بودن.با یادآوری اش سرم رو تکون دادم.هنوز هم با به یاد آوردنش قلب ام محکم تر می کوبید.پس صدای شکم ام رو نادیده گرفتم و پام رو از اتاق بیرون گذاشتم.

با احتیاط و بی سر و صدا از پله ها پایین اومدم و در رو به آرومی باز کردم.خب من از مرحله ی اول اش به خوبی براومدم.پس به سرعت سمت اون یکی عمارت دوییدم.دور اش حصار های چوبی و کوتاه بود و در کوچیک اش باز.وارد محوطه اش شدم و احساس کردم تیغه ی پشت کمرم لرزید.

چمن هاش همه زرد بودن و علف های هرز تا اونجا که امکان داشت روییده بودن.هیچ کس از دیدن این منظره لذت نمی برد.شاید هیچ کس به جز استایلز.از اون محوطه سریع گذشتم و وقتی به پشت عمارت رسیدم در حال نفس نفس زدن بودم.به دیوار تکیه دادم و یه نفس عمیق کشیدم.به سمت دیوار برگشتم."این امکان نداره!"اولین چیزی بود که به ذهنم رسید.اون دیوار پر از خون و خراش و فرو رفتگی بود.فقط بهشون زل زدم و سعی کردم بفهمم چه اتفاقی افتاده.شاید استایلز یه دزد رو پشت عمارت اش خفت کرده و سرش و گرفته و کوبیده به دیوار.بعد با اسلحه مخ اش رو پکونده و این جوری خون روی دیوار پاشیده.

چشم هام رو محکم روی هم گذاشتم و پره های دماغم گشاد شد.ذهنم رو به خاطر تصورات وحشیانه اش سرزنش کردم و دوباره چشم هام رو باز کردم.جلوتر رفتم و به نوشته های روی دیوار دقت کردم.انگار یکی با چاقو دیوار و خراشیده بود و کلمات کج و کوله ساخته بود.روی نوشته ها دست کشیدم و خوندم شون."ازت متنفرم زلدا(Zelda)،می کشمت،خون ات رو تا قطره ی آخر می مکم،هرزه ی بی مصرف."

چشم هام بی اختیار گشاد شدن.به سمت دیگه ی اون دیوار بزرگ رفتم.باز هم خون،باز هم نوشته های عجیب غریب.

"تو بی ارزش ترین آدم دنیایی،دیوونه،برو به جهنم،امیدوارم همیشه در حال زجر باشی."

Black HandsOnde histórias criam vida. Descubra agora