-چه حسی داری؟! وقتی الان دقیقا وسط آتیشی؟!
وقتی ناراحتیم دلمون میخواد مرگ به سراغمون بیاد و بهمون بگه:"هی!دیگه وقتشه کوله بارتو جمع کنی و دنبالم بیای!"
و تو هم فکر میکنی با مرگ همراه میشی و همهچیز رو پشت سر میزاری.
ولی اینطور نیست.این مثل بچگیامونه.مثل موقعیهایی که پاستیل باعث میشد تا مغز دندونمون درد بگیره و بازم به خوردن ادامه بدیم؛چون فقط شبیه موجودات مختلف دریایی بودن و ما ازشون خوشمون میومد.مثل موقعیهایی که دور بودیم از بزرگیامون و هر شب برای بزرگتر شدن دعا میکردیم.ولی وقتی قد کشیدیم فهمیدیم در تمام مدت بچگیامون در اشتباه بودیم.حالا ما دنبال راهی بودیم تا یه جورایی اون زمان رو برگردونیم.تا یه جورایی از بزرگیمون فرار کنیم و به آرامش برسیم.پس ما مرگ رو انتخاب کردیم.و ما در اشتباه بودیم.چون آرامش رو توی مرگ میدیدیم.فکر میکردیم مرگ هم مثل بچگیامون،زیبا و قشنگه و دیگه بعد از اون قرار نیست در حال رنج کشیدن باشیم.ولی باز هم در اشتباه بودیم.مرگ مرحلهای بعد از بزرگ شدنمون بود و قرار نبود دوباره ما رو به نقطهی اولمون برگردونه.
مرگ یه تاریکی مطلقه و وقتی پا بهش بزاری،میفهمی که چقدر دلت میخواد هنوز هم صبح توی تختت از خواب بیدار بشی،تا اینکه اونجا مرده باشی.
همیشه سخته که عادتها رو کنار بزاری،حتی اگر قرار باشه از این بعد صبحها به جای شیر پر چرب،شیر کم چرب بخوری.و زندگی هم یه یادته. ما عادت داریم هوا رو به ریههامون بکشیم و اون رو دوباره پس بدیم تا زنده باشیم.ولی این متفاوته.چون ما دلمون میخواد این عادت رو هرچه زودتر بذاریم و کنار و فراموشش کنیم.ولی ما انسانیم.و این عادت ماست که به همهچی عادت داشته باشیم.تا به همه چی وابسته بشیم.و ما این رو موقعی میفهمیم که دیگه هوا رو به ریههامون نمیکشیم و دیگه اون رو پس نمیدیم.
***
و خب...این من بودم...کسی حالا آماده بود تا به یکی از خطرناکترین گروههای خلافکار دنیا بپیونده و باید به جورایی برای اون تلاش میکرد.درست بود که این چیزی نبود که واقعا میخواستم ولی حالا که توی قلب سیاهی گرفتار شده بودم،حداقل باید از خودم محافظت میکردم،هر جوری که شده بود!
بعد از اینکه در کمد لباس اتاق خوابم رو باز کردم،تصمیم گرفتم واقعا این دفعه سلیقه به خرج بدم و تمام تلاشم رو بکنم تا حداقل خوب به نظر بیام.نه دست و چلفتی!پس از بین تمام لباسهای مجلسی و فاخر اون کمد،یه لباس مشکی،با پارچهایی براق رو انتخاب کردم؛که هیچ بند یا آستینی نداشت،و در قسمت کمر لباس، از بالا چاکی تا بالای باسن بود که به وسیلهی یه بند که از بین سوراخهای لباس گذشته بود،تقریبا بسته میشد.ویلو رو از بالای پلهها صدا زدم،و اون در حالی که تند تند از آشپزخونه به سمت پلهها میدوید،جیغی از روی خوشحالی زد.وقتی بالاخره به من رسید،با تعجب پرسیدم:"اووو... ببینم،امشب خبریه؟!"
اون لبخند قشنگی زد و باعث شد دو تا حفرهی خوشگل روی لپهاش به وجود اومد.
BINABASA MO ANG
Black Hands
Fanfictionبعضی وقت ها این سوال برام پیش میاد که خدا مارو به خاطر بلاهایی که سر هم میاریم می بخشه؟! ولی بعد به دور و برم نگاه میکنم و به ذهنم میرسه که خدا خیلی وقته اینجارو ترک کرده...