احساسات هم مثل بقیهی چیزها یک گوشه از مغزمون رو اشغال کردن. اما این شاید بیشتر از یه گوشه باشه. شاید حجم حداقل نصف مغزمون.
ولی این راجب اینکه احساسات چجوری رومون اثر میزارن و یه بازی به اسم شانس رو درست میکنن نیست. منظورم اینه که وقتی شما دارید از احساساتتون بهره میبرید و لبریز از اون میشید، باید تصمیمهایی بگیرید که اصلا قرار نیست بدونید چه جور خواهند بود. یه پایان خوش یا یک تلخی بیپایان. اینجوری میشه که ما از روی احساسات،که بازیچهی شانسه و ما هم بازیچهی احساستمون ، شانسمون رو امتحان میکنیم و در آخر هر چیزی که میمونه،تنها چیزی میشه که داری و این ممکنه همهچیز باشه یا هیچچیز.
و این احساسات به راحتی قابل درک نیستن. منظورم اینه که شما وقتی توی یه شهربازی بزرگ هستید ممکنه احساسات مختلفی داشته باشید؛ مثل ترس،هیجان،شادی یا این براتون قابل درکه که وقتی لبهی یه پرتگاه بلند ایستادید،باید بترسید چون باید از هر چیزی که بقای شما رو به خطر میاندازه به ترس بیوفتید.
اما یه سری از احساسات اونقدر پیچیدن که شما برای درکشون نیاز به زمان دارید و گاهی اوقات هم موقعی اونها رو درک میکنین که از بین رفتن.
و همین حالا،حتی برای درکشون،ما به احساسات سادهایی مثل خوشحالی،غم و عصبانیت فکر میکنیم،چون ما کلمهای برای توصیف اونها نداریم و این کلماتن که باعث میشن ما به درک کاملی از موضوع برسیم.شاید به خاطر همینه که وقتی کسی برای توصیف احساساتش از کلمهی "پیچیده" استفاده میکنه،ما نمیفهمیم اون داره از چی صحبت میکنه و متوجه نمیشیم که اون چقدر درحال دست و پنجه نرم کردم با احساساتشه.چقدر این احساسات "پیچیده" مغزش رو پر کردن و کل اون رو در برگرفتن!***
یک چیزی رو میدونی؟!
اینکه از یک جا به بعد من روحام رو پشت سرم جا گذاشتم و بعدش فقط یه جسم بودم.
انگار که از همون قبل پذیرفتم بمیرم و مردم وقتی که جسم من هنوز هم درحال حرکت و تکاپو بود.
هنوزم میتونست ببینه ولی دیگه احساسی نداشت.
***
با ترس و هیجان از خواب پریدم. صداهای بدی دور و اطراف عمارت رو در برگرفته بودن. صداهایی مثل صدای تفنگ،گاهی اوقاتم صدای داد و فریاد.
سریع از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجرهی اتاقم دویدم. برف قطع شده بود. هیچ خبری نبود ولی من هنوزم اون صداهای آزار دهنده و پرتنش رو میشنیدم.
با همون لباسهایی که تنم بود رفتم بیرون اتاق.صدا دقیقا از جلوی ساختمون،از در جلویی عمارت بود.
با سرعت از پلهها پایین رفتم و از هال گذشتم و در شیشهایی رو باز کردم.
در چند متر اون طرفتر،بادیگاردها در حال مبارزه با یه سری آدمهای سیاهپوش دیگه بودن.یه سریها زخمی و یه سریها کشته شده بودن.با دیدن این صحنه،بدون مکث،دوباره به سمت اتاقم برگشتم.
لباس خوابم که روش پر از طرح خرس بود رو با سرعت درآوردم و لباس عملیاتم رو پوشیدم که متشکل بود از یه شلوار سیاه،یه لباس آستین بلند سیاه جذب،پوتین و کمربندی مشکی چرمی که دور کمر بسته میشد و جایی برای تفنگ،نارنجک، خشاب و بیسیم داشت.
من تفنگ و بیسیم داشتم ولی نارنجک و خشاب نه.وقت داشت تلف میشد و من باید کاری میکردم حتی اگر اون کار فرار کردن و زنگ زدن به لیام بود.
CZYTASZ
Black Hands
Fanfictionبعضی وقت ها این سوال برام پیش میاد که خدا مارو به خاطر بلاهایی که سر هم میاریم می بخشه؟! ولی بعد به دور و برم نگاه میکنم و به ذهنم میرسه که خدا خیلی وقته اینجارو ترک کرده...