ذات کثیفت نمیزاره راحت بمیری!اینو مطمئنم!
هیچ وقت نفهمیدم چرا باید باهم دیگه بد بود؛وقتی بهت سلام میکنم و تو به خاطر دلایل احمقانهات جوابم رو نمیدی!فقط به خاطر اینکه حرفی که دیروز بهت زدم رو جدی گرفتی!یه لباس نارنجی پوشیده بودی و من "هویج" خطابت کردم!اون لحظه فکر نمیکردم توی صورتم میخندی و توی دلت داری واسم نقشه میکشی!تو کلی به حرفم خندیدی چون فکر می کردی اینجوری بیتفاوت بودنت رو به رخم میکشی ولی طوفان انتقام داشت قلبت رو سوراخ میکرد!پس من حتی بهش فکر نکردم!ولی تو کل روز داشتی سعی میکردی راهی پیدا کنی تا من رو بنشونی سرجام!وقتی فردا دیدمت فکر میکردم تو هنوزم خندهی زیبات رو همراه خودت آوردی پس برای اینکه اون روی لبات نقش ببنده با صدای بلند بهت سلام کردم!ولی تو جوابم رو ندادی و پشت بهم وایستادی!وقتی بهت نزدیکتر شدم تو بازم ازم فاصله گرفتی و من صدای خندهی حقارت رو شنیدم!غرورم تحمل نکرد،پس اون هم پاشد تا تو رو سرجاش بنشونه!چون قلبی که این چیزها رو باور نداشت،الان فقط دوست داشت انتقام بگیره!تا خرد نشه!پس میبینی!به همین سادگی دنیامون چرخید و چرخید تا مارو روبهروی هم قرار داد!من هیچ وقت دوست نداشتم باهات دعوا کنم ولی تو چارهای واسم نزاشتی،وقتی یه چیزی داره توی وجودم فریاد می زنه:"برو و کلَش رو بکون به دیوار!"
***
داشتم خواب میدیدم سوار یه قطار مزخرف و قدیمی ام که داره از دل یه بیابون رد میشه.قطار تقریبا خلوت بود.یکهو توقف کرد.ولی کسی ازجاش تکون نخورد.اعتراضی نکرد.پس من پاشدم تا ببینم چه خبره.وقتی جلوی در اصلی قطار توقف کردم،مامور قطار در رو واسم باز کرد.با صدای بلند بهش توضیح دادم میخوام رانندهی قطار رو ببینم.ولی اون دستم رو گرفت و به بیرون پرتم کرد.بعد در رو بست و قطار شروع به بوق کشیدن کرد؛که بیشتر شبیه که جیغ بود تا بوق!پس قطار حرکت کرد و هنوزم بوق میکشید.انقدر بوق کشید تا تصویر روبهروم محو شد و پا به حقیقت گذاشتم.اما هنوزم صدای بوق رو میشنیدم.ولی بوق نه!صدای جیغ میشنیدم!یه زن با صدای بلند هری رو صدا میکرد و ازش میپرسید که کجاست؟!روی تخت نشستم.آه خدایا!فقط یه روز!فقط یه روز با آرامش از خواب بلند شم!پاشدم تا اون زن جیغ جیغوی عوضی رو پیدا کنم تا گردنش رو سفت بگیرم و انقدر فشارش بدم تا بمیره!پس در اتاق رو باز کردم.زنی رو دیدم که با عشوه از پلهها بالا اومد.موهای بلوندش بیش از حد براق بود و با لباسی که پوشیده بود همه رو نسبت به خودش به شک میانداخت!بدون توجه به من به اتاق هری نزدیک شد و در زد.
هری توی اتاق داد زد:"کیه؟"
دختر در رو باز کرد و با به نمایش گذاشتن دندونهاش گفت:"سلام!"
و داخل شد و در رو بست.
چقدر زود تصوراتم به حقیقت پیوست!
خیلی هم عالی!
***
●هفت ماه بعد-آماده؟!
-چه جورم!
پام رو روی پدال گاز فشار دادم و صدای لاستیکها بلند شد.جادهی پرپیچ و خم روبهروم منتظر من بود.دنده رو عوض کردم و سرعت ماشین به صد و سی رسید.به یه پیچ ملایم رسیدم.فرمون رو به اندازهی لازم چرخوندم و با مهارت ازش رد شدم.
لیام داد زد:"اوه پسر!اینو ببین!"
دوباره سرعت ماشین رو بیشتر کردم.حالا پیشروم یه پیچ تند قرار داشت که رد شدن ازش گرچه سخت بود ولی به تموم این تمرینها پایان میداد و آموزش من هم تموم بود.
رسیدم بهش و حالا زمانی بود که باید خودم رو ثابت میکردم.برای کنترل بهتر ماشین،ترمز دستی رو کشیدم و پام رو از روی پدال گاز برداشتم،فرمون رو کامل چرخوندم و دوباره پدال گاز رو فشردم.ماشین به صورت افقی پیچ رو رد کرد.صدای لاستیکها بلند شد و من حس بازیگری رو داشتم که داشت یه فیلم اکشن بازی میکرد.من حتی گرد و خاک بلند شدهی دور و برم رو هم میدیدم!بعد از اون ماشین رو به حالت عادی برگردوندم و از چند تا پیچ دیگهام عبور کردم.از خط پایان رد شدم و تمام!
ترمز کردم و ایستادم.کمربندم رو باز کردم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.قلبم،بی وقفه به سینهام میکوبید و شقیقههام در حال ورم کردن بود.
چشام رو باز کردم و درحالی هنوز به صندلی تکیه داده بودم،سرم رو به سمت لیام چرخوندم و پرسیدم:"خوبی؟!"
BINABASA MO ANG
Black Hands
Fanfictionبعضی وقت ها این سوال برام پیش میاد که خدا مارو به خاطر بلاهایی که سر هم میاریم می بخشه؟! ولی بعد به دور و برم نگاه میکنم و به ذهنم میرسه که خدا خیلی وقته اینجارو ترک کرده...