مرگ:تنها انتخاب!

68 12 5
                                    

همیشه زندگی بدترین راه حل هارو پیش پات می زاره!

زمان چیز عجیبیه!گاهی اوقات به پیش میره تا همه چی رو به صورت تدریجی از ذهن ها پاک کنه و گاهی اوقات جلوتر از تو میدوئه،جلوتر منتظرت می نشینه و تو رو توی بی خبری و تنهایی می زاره تا خودت واسه خودت خیال بافی کنی.

و این من بودم.منی که زمان من رو با خودم تنهام گذاشته بود تا زمانی که چشم هام رو می بندم،هزارتا تصویر مختلف جلو چشمم بیاد و هرلحظه قلبم فشرده تر از قبل بشه.

هیچ نفهمیدم اون روز زمان بی رحم چجوری گذشت و ما کی به خونه رسیدم.سکوت توی اون تاکسی از همه چی بدتر بود.اون سکوت فقط آزار دهنده نبود بلکه مرگ بار هم بود.هرموقع صدای اطراف برای چند ثانیه قطع می شد،مرگ با صدایی گوش خراش و تیز آواز غمگین اش رو سر می داد و با صدایی نجواگونه و آروم شروع به گریه می کرد.وقتی اولین قدم رو به داخل خونه گذاشتم جوری به اون نگاه می کردم که انگار برای اخرین باره می بینمش.و همین طور به پدر و مادرم.

سخت بود.خیلی سخت.هر لحظه احساس می کردم هوا داره بیشتر بهم فشار میاره. دست هایی نامریی دور گردنم می پیچه و هوا رو از ریه هام به بیرون می کشه.اون دست های غیرواقعی بودند،ولی من حسشون می کردم و نفس کم می آوردم.

یک راست به سمت اتاقم رفتم.هیچی چیزی نمی تونست سردی و کرختی که تو وجودم بود رو به آتیش گرم و پر حرارتی تبدیل کنه و انرژی از دست رفته ام رو به قلب دردمندم برگردونه.

با حسرت به تمام وسایل اتاقم نگاه کردم.چقدر دوسشون داشتم.من همه ی مدال های بزرگ و کوچیکی رو که توی مسابقات مختلف به دست آورده بودم رو دوست داشتم.حیوانات شیشه ایی روی میزم رو که حالا چندتایی شون شکسته یا ترک خورده بودند رو دوست داشتم.حتی تک تک صفحات کتاب های کتابخونه ام رو دوست داشتم.

صفحاتی که پر شده بودن از احساسات مختلف من.صفحاتی که خاطرات و افکار من رو توی مثل یه راز توی سینه شون نگه داشته بودن.

خودم رو روی تخت رها کردم.اشک پشت چشم های ناامید و خاموشم نشسته بود و منتظر بغضی بود که تا با آزاد شدنش،راهی برای رهایی پیدا کنه.

هنوز چند دقیقه ای با خودم تنها نبودم که مامانم به سرعت به سمت اتاقم اومد و من این رو از روی صدای پاهاش که به زمین می خورد فهمیدم.

اون با عجله در رو باز کرد و گفت:"براندا همین الان بیا پایین.خیلی قضیه ی مهمیه."

من از روی تخت به پایین پریدم و بدون هیچ فکر یا تصوری با سرعت به دنبال مامانم به راه افتادم.

وقتی به طبقه ی پایین رسیدم،مردهای سیاه پوش و گنده ایی رو دیدم که اطراف خونه ایستاده بودند.

با حالت شوک به تمام قیافه های جدی و وحشتناک شون خیره شدم و از ترس احساس کردم تیغه ی پشت کمرم لرزید.

Black HandsTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon